Mano Del

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

خدا نگهدار

خدانگهدار

حال من دسته خودم نیست
دیگه آروم نمیگیرم
دلم از کسی گرفته
که میخوام براش بمیرم

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

پایان

گفت : سلام !
گفتم : سلام !
معصومانه گفت : می مانی ؟
گفتم : تو چطور ؟
محکم گفت : همیشه می مانم !
گفتم : می مانم .
روزها گذشت . روزی عزم رفتن کرد. گفتم : تو که گفته بودی می مانی ؟!
گفت : نمی توانم قول ماندن به دیگری داده ام .... باید بروم

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

خاله فرنگ
.................
..............................

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

فقط برای دلتنگی ام

سر انجام به گفتن در آمدم
از سخنان دلم که به تو بگويم
شاعر هرگز نبودم
و نه عاشق ...
ديوانه ای گمگشته
ره گذر اين زمانه
سر آنجام به گفتن در آمدم ...
ميدوني كه فقط دارم واسه تو مينويسم...
ميدوني ولي به روي خودت نمياري...
نميخوام فكر كني دارم با يه تير دو نشون ميزنم ...
تو تنها انگيزه مني واسه نوشتن...
ميدونم نوشته هامو دوست داري حتي بيشتر از اوني كه فكر ميكردم
فقط تويي كه قدر اونارو ميدوني و بهم نيرو ميدي ...
بهم گفتي كه با آهنگ فريدون به ياد من ميوفتي ...
خواب منو مي بيني ...
به خاطر همه چيز متشكرم ........
خدا جون قربون تو....
كاش فقط شرايط من اينجور نبود.....
اونوقت حتي ديگه نگران سايه خودم هم نبودم .....
اين روزا واسه سايه خودمم دلم تنگ ميشه .....
خيلي دوست دارم...
دلم برات تنگ شده بود.
تو چه فصلي هستي!
همه رنگي.
زردي.
سرخي.
بوي آتیش مي دي
من تو آتش تو متولد شدم.
من تو آتش تو جون گرفتم،
دلتنگ شدم،
ديوانه شدم،
مردم و زنده شدم،
اميدوار شدم،
انتظار كشيدم،
سكوت كردم،
با خيالت زندگي كردم ،
كاش مي دونستي كه چقدر دوست دارم.
تو فصل پاييز مني.
اي كاش هميشه اينجا مي موندي.
بايد برات بنويسم ...
همين روزها... همين ساعتها.. و تنها حرفاي ناگفتم را به تو بگم..
تويي كه نيستي..
مي نويسم..
همه اين بي نوشتن ها را.. مي نويسم همه دردها را..مي نويسم... براي تو..
مي نويسم.
تمام آن لحظاتي را كه بي تو سر كردم.. بي تو ميرفتم.. تنها و براي تو..
مي نويسم..
همان طور كه بخواهي.. همانطور كه تو بخواني..
چون تو خودت خواستي كه حرفام را با تو قسمت كنم..
مي نويسم..
از همه روزاي دلتنگي .. از همه روزاي بي كسي.. از همه روزايی كه حتي سلامي نبود...حتي احوالپرسي مختصري.. كه من به همه اينا راضي بودم..
مي نويسم برات ...
چه باشي.. چه نباشي..چه بخواني.. چه نخواني..
من فقط مي نويسم .
تمام سفيدها را برات سياه مي كنم.. تمام نقطه ها را به سر خط مي برم و برات مي نويسم..
مي نويسم..
فقط براي تو مي نويسم..
من شب هنگام زير پتوي چارخانه ام مي خزم چشمام رو می بندم تاتو راپيدا کنم تو همين حوالي هستي
چه فکرت ته خط باشد چه يک نقطه
تو مهمان رويای شبانه منی
براي نقطه پايان
تنهايي تو
تنها اسمي بودي كه صدا كردم...

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

اراجیف روزانه

بچه که بودم مامانم مثه الان زیاد باهام ور میرفت ،
به خیال خودش میخاست فکرمو باز کنه تا از بچگی واسه آیندم برنامه داشته باشم
......خندم میگیره چه آرزوهایی واسم داشتو چی شد!!!! ..............
حالا بگذریم مثلا همیشه یه موضوعی بهم میدادو میگفت راجبش انشا بنویس تقریبا میتونم بگه 1 روز در میون من 1 انشا مینوشتم یا مجبورم میکرد یه کتابو بخونم و نتیجه و برداشتمو از کتاب تو یه دفتر واسش بنویسم
چنروز پیش داشتم کمده قدیمیمو جمع و جور میکردم که یهو دفتر انشامو که مال اونوقتا بود پیدا کردم با خوندنش رفتم تو حس و حال بچگیم
با خودم گفتم ............. با خودم گفتم به شما که نگفتم بخوام اینجا بنویسم
موضوع انشا: عزدواج ( این انشا ماله ابتدای کلاس دوم ابتدایی من است از غلط های املایی تعجب نکنید)
هر وقت من يک کار خوب مي کنم مامانم به من مي گويد بزرگ که شدي برايت يک زن خوب مي گيرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تايش را به من داده است. حتمن ناسرادين شاه خيلي کارهاي خوب مي کرده که مامانش به اندازه استاديومآزادي برايش زن گرفته بود. ولي من مؤتقدم که اصولن انسان بايد زن بگيرد تا آدم بشود ، چون بابايمان هميشه مي گويد مشکلات انسان را آدم مي کند. در عزدواج تواهم خيلي مهم است يعني دو طرف بايد به هم بخورند. مثلن من و ............ دختر خاله مان خيلي به هم مي خوريم. از لهاز فکري هم دو طرف بايد به هم بخورند،.................. چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولي مامانم مي گويد اين .............. از تو بيشتر هاليش مي شود. در عزدواج سن و سال اصلن مهم نيست چه بسيار آدم هاي بزرگي بوده اند که کارشان به تلاغ کشيده شده و چه بسيار آدمهاي کوچکي که نکشيده شده. مهم اشق است ! اگر اشق باشد ديگر کسي از شوهرش سکه نمي خواهد و .............. همسایه ما هم از زندان در مي آيد. من تا حالا کلي سکه جم کرده ام و مي خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به .................. بدهم تا بعدن به زندان نروم. مهريه وشير بلال هيچ کس را خوشبخت نمي کند. همين خرج هاي ازافي باعث مي شود که زندگي سخت بشود و سر خرج عروسي ....................... با پدر خانومش حرفش بشود. .................. مي گفت پدر خانومش چتر باز بود.خوب شايد حقوق چتر بازي خيلي کم بودهکه نتوانسته خرج عروسي را بدهد. البته من و................... تفافق کرده ايم که بجاي شام عروسي چيپس و خلالي نمکي بدهيم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتي مي خوري خش خش هم مي کند! اگر آدم زن خانه دار بگيرد خيلي بهتر است و گرنه آدم مجبور مي شود خودش خانه بگيرد. زن ..................... هم خانه دار نبود و .................... مجبور شد يک زير زميني بگيرد. مي گفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پايين! اما خانوم ................. هم مي خواست برود بالا! حتمن از زير زميني مي ترسيد . ............... هم از زير زميني مي ترسد براي همين هم برايش توي باغچه يک خانه درختيدرست کردم. اما................ از آن بالا افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است. قهر بهتر از دعواست.آدم وقتي قهر مي کند بعد آشتي مي کند ولي اگر دعوا کند بعد کتک کاري مي کند بعد خانومش مي رود دادگاه شکايت مي کند بعد مي آيند ................... را مي برند زندان! البته زندان آدم را مرد مي کند.عزدواج هم آدم را مرد مي کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خيلي بهتر است!
اين بود انشاي من

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

من رسماً از بزرگسالی استعفا میدهم

بدینوسیله
من رسماً از بزرگسالی استعفا میدهم
و مسئولیت های یک کودک 8 ساله را قبول می کنم


می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم
و فکر کنم
که انجا یک رستوران 5 ستاره است

می خواهم فکر کنم
شکلات از پول بهتر است
چون می توانم آن را بخورم

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم
با دوستانم بستنی بخورم
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم
و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم

می خواهم به گذشته برگردم
وقتی همه چیز ساده بود
وقتی داشتم رنگ ها را
جدول ضرب را
و شعرهای کودکانه را
یاد می گرفتم
وقتی نمی دانستم
چه چیزهایی نمی دانم و
هیچ اهمیتی هم نمی دادم

می خواهم فکر کنم
دنیا چقدر زیاست
و
همه راستگو
و خوب هستند

می خواهم که ایمان داشته باشم
که هر چیزی ممکن است
و
می خواهم
که از پیچیدگی های دنیا بی خبر باشم

می خواهم که دوباره
به همان زندگی ساده خود برگردم

نمی خواهم
زندگی من
پر شود از کوهی از مدارک اداری
خبرهای ناراحت کننده
صورتحساب
جریمه و ...

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم
به یک کلمه محبت آمیز
به عدالت
به صلح
به فرشتگان
به باران
و به ...

این دسته چک من
کلید ماشین
کارت اعتباری
و بقیه مدارک

مال شما

من رسما
از بزرگسالی استعفا می دهم

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

اراجیف روزانه 19


تو یه مقاله خوندم که واسه فراموش کردن گذشته  باید با مرگ ها، طلاق، یا فقدان های مختلف کنار بیاید .
فراموش کردن گذشته چه ترکه یه رابطه اعتیاد آور باشه  یا غمه از دست دادن یکی از عزیزان ، یکی از سخت ترین کاراست . با اینکه ممکنه بدونی که این رابطه چقدر برات دردناکه و برای سلامتی خودت هم که شده باید اون رو کنار بذاری، اما هنوز برای گفتن خدافظ مشکل داری.
آسون نیست اما راه های عملی برای فراموش کردن گذشته وجود داره. قبل از اینکه بخواهید از رابطتتون خدافظی کنید ، لازمه که با خاطرات و تجربیاتتون روبه رو بشید. اگر با اشتباهات خودتون دست و پنجه نرم می کنید، باید مسئولیت اعمالتان رو بپذیرید.  منکه مسئولیت کارامو پذیرفتم ،  واسه همینم در مقابل از دست دادن با ارزش ترین چیزی که آدما میتونن داشته باشن جیکمم در نمیومد
اما نگاه که میکنم میبینم به حقم که نرسیدم هیچی تازه واسم فقط حسه بدبینی مونده و تنفر
آره تنفر از خودم ، از گذشته احمقانم ، از بیچارگیم ، از سادگیم (البته قبلنو میگم ) از ترسوییم، از بی پشتیبانیم........
بعضی واژه هام واسم تازه معنی عملی پیدا کرده
آخه قبلا فقط تو کتابا و فیلما منیشونو فهمیدم
اما حالا میفهمم که دروغ چیه ، خیانت چه مزه ایه،تنفر چه حسی به آدم میده.....
میخوام با خدا یه صحبتی بکنم بگم آخه بابا مگه تو نمیگی آدما جایز الخطان
ما که آدم نبودیم بهمون میگفتن بره
مگه تو نباید مواظب آدمات باشی
پس تو فقط شیطونو ول کردی تو ما آدما
آخه یکی نیست بگه شیطون از زمان حضرت آدم داره واسه خودش میچره تو این دنیا و کائنات
اونوقت تو توقع داره منه جزغله بچه به جنگه اون برم؟
بابا ایوالله
اشکال نداره خدا جون ما که عمرو جونیمونو ریختیم به حسابت تو این دنیا بجاش حسی بهمون دادی که به هرچی آدمه شک داریمو فک میکنیم همه دروغ گو و خائنن
اما 1 سوال دارم ازت که از خودت میپرسم یواشکی
امیدوارم این نیمچه شجاعتی که واسه این نوشته به خرج دادم بازم باعث گه خوریمون نشه به وقتش

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

اراجیف روزانه 18

خدايا ...

نمی دونی چقدر حرف زدن برام سخته وقتی تو اون بالايی و من اين پايين

نمی دونی وقتی فکر می کنم همين الان ميليون ها نفر دارن باهت حرف می زنن

و تو حرف همه رو ميشنفی چه احساس خنده داری بهم دست ميده .

خدايا .. می ترسم حرفاشونو باهم قاطی کنی .. آخ زبونمو گاز می گيرم ...

خدايا راستشو بگو تو چن تا گوش داری .. چن تا چش داری ...

چن تا زبون بلدی آخه ... چينی و ژاپونی خيلی سخته ... فرانسه هم همينطور ...

خدای من .. نمی دونم کلمه خدای من درسته ؟

آخه تو خدای من که نيستی خدای هوار تا هوار آدم و جن و حيوونی ..

خدايا منو می بينی اصلن .. يا اصلن منو ديدی .. اسمم می دونی چيه و شماره شناسنامم ؟

خدايا تو چقدر پهنی ... چقدر درازی و چقدر گودی ...

چرا تو همه جا هستی وقتی هيچ جا نيستی ..

خدايا ... چرا ازون اول که نديدمت غيب بودی ؟

می خوام ببينمت ... حتی اگه به قيمت جونم باشه ... درکم میکنی ؟

اصلن الان بيداری يا خوابی .. شايدم جلسه داری ...

خدايا چقدر مهربونی ؟ چقدر ؟

خدايا ما آدمای بدبخت ميون جنگ شيطون با تو چه کاره بيديم ؟

اصلن چرا بهش ميدون می دی ؟ بکشش راحتمون کن ... هم خودتو هم ما رو.

خدايا چرا طعم لذتو به من می چشونی و بعد می گی جيززززه ؟

نمی دونی ... بعضی وقتا حس می کنم من يه بازيچه بيشتر نيستم توی دستات ...

خب تو حق داری .. تو خدايی ...

خدايا سردمه ... داد بزنم می فهمی ؟

سردمه ... کسی اينجا نيس .. همه مردن ...

خدايا مردن درد داره ؟ سخته ؟ خودکشی گناهه ؟ کاش جواب می دادی ...

سرم درد می کنه .. گيجم ... منگم .. خوابم مياد ... خدايا قرص داری ؟

دهنم خشک شده ... مورمورم ميشه ... کاش ................. زنده بود ... اونو تو کشتی خدايا ؟

چرا تنها ديدن من تو رو خوشحال می کنه ؟

خوابم مياد ... نمی دونم ... شايد امشبم حرفای منو با حرفای بقيه قاطی کردی ...

راستی پیش تو هم الان تاریکه ؟

خدایا من می ترسم ...

خسته ام ...

خدايا شب به خير ...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

اراحیف روزانه15

بعضیها وقتی کاری باهات داشته باشند دوستت هستند بعضیا وقتی گیر میکنن دوستت هستن بعضیا نیستن و وقتی هستن بهتره نباشن. بعضیا نیستن و ادای بودن و در میارن بعضیا در عین بودن هرگز نیستن بعضیای دیگه هم بطور کلی هستن ولی آدم نیستن اونای دیگم که آدم هستن اصلان نیستن

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

اراجیف روزانه14

وقتی آدم بدونه داره به کسی وابسته می شه و اون کس ممکنه هر لحظه ازش خداحافظی کنه خیلی سخته شاید براش دور شدن خیلی سخت باشه ولی مجبوره ای خدا خوشحالم درد دلم رو می فهمی امروز چقدر صدات کردم احتمالا از دستم خسته شدی ولی خودت می دونی که من به جز تو کسی رو ندارم دوباره اشکام بی حیا شدن داره سرازیر می شه بابا این اشکها خجالت نمی کشن ولی خدا ببین به کجا رسیدن که خجالتم حالیشون نمی شه خدا یه چیزی بگم ............... میخوام در گوشت بگم . خیلی خسته ام

۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

قصه ي دختراي ننه دريا

قصه‌ی دخترای ننه دريا يکي بود يکي نبود. جز خدا هيچ‌چي نبود زير ِ اين تاق ِ کبود، نه ستاره نه سرود. عموصحرا، تُپُلي با دو تا لُپ ِ گُلي پا و دست‌اِش کوچولو ريش و روح‌اِش دوقلو چپق‌اِش خالي و سرد دلک‌اِش درياي ِ درد، دَر ِ باغو بسّه بود دَم ِ باغ نشسّه بود: «ــ عموصحرا! پسرات کو؟» «ــ لب ِ دريان پسرام. دختراي ِ ننه‌دريارو خاطرخوان پسرام. طفليا، تنگ ِ غلاغ‌پر، پاکشون خسته و مرده، ميان از سر ِ مزرعه‌شون. تن ِشون خسّه‌ي ِ کار دل ِشون مُرده‌ي ِ زار دسّاشون پينه‌تَرَک لباساشون نمدک پاهاشون لُخت و پتي کج‌کلاشون نمدي، مي‌شينن با دل ِ تنگ لب ِ دريا سر ِ سنگ. طفليا شب تا سحر گريه‌کنون خوابو از چشم ِ به‌دردوخته‌شون پس مي‌رونن توي ِ درياي ِ نمور مي‌ريزن اشکاي ِ شور مي‌خونن ــ آخ که چه دل‌دوز و چه دل‌سوز مي‌خونن! ــ: «ــ دختراي ِ ننه‌دريا! کومه‌مون سرد و سياس چش ِ اميد ِمون اول به خدا، بعد به شماس. کوره‌ها سرد شدن سبزه‌ها زرد شدن خنده‌ها درد شدن. از سر ِ تپه، شبا شيهه‌ي ِ اسباي ِ گاري نمياد، از دل ِ بيشه، غروب چهچه ِ سار و قناري نمياد، ديگه از شهر ِ سرود تک‌سواري نمياد. ديگه مهتاب نمياد کرم ِ شب‌تاب نمياد. برکت از کومه رفت رستم از شانومه رفت: تو هوا وقتي که برق مي‌جّه و بارون مي‌کنه کمون ِ رنگه‌به‌رنگ‌اِش ديگه بيرون نمياد، رو زمين وقتي که ديب دنيارو پُرخون مي‌کنه سوار ِ رخش ِ قشنگ‌اِش ديگه ميدون نمياد. شبا شب نيس ديگه، يخ‌دون ِ غمه عنکبوتاي ِ سيا شب تو هوا تار مي‌تنه. ديگه شب مرواري‌دوزون نمي‌شه آسمون مثل ِ قديم شب‌ها چراغون نمي‌شه. غصه‌ي ِ کوچيک ِ سردي مث ِ اشک ــ جاي ِ هر ستاره سوسو مي‌زنه، سر ِ هر شاخه‌ي ِ خشک از سحر تا دل ِ شب جغده که هوهو مي‌زنه. دلا از غصه سياس آخه پس خونه‌ي ِ خورشيد کجاس؟ قفله؟ وازش مي‌کنيم! قهره؟ نازش مي‌کنيم! مي‌کِشيم منت ِشو مي‌خريم همت ِشو! مگه زوره؟ به خدا هيچ‌کي به تاريکي‌ي ِ شب تن نمي‌ده موش ِ کورم که مي‌گن دشمن ِ نوره، به تيغ ِ تاريکي گردن نمي‌ده! دختراي ِ ننه‌دريا! رو زمين عشق نموند خيلي وخ پيش باروبنديل ِشو بست خونه تکوند ديگه دل مثل ِ قديم عاشق و شيدا نمي‌شه تو کتابم ديگه اون‌جور چيزا پيدا نمي‌شه. دنيا زندون شده: نه عشق، نه اميد، نه شور، برهوتي شده دنيا که تا چِش کار مي‌کنه مُرده‌س و گور. نه اميدي ــ چه اميدي؟ به‌خدا حيف ِ اميد! ــ نه چراغي ــ چه چراغي؟ چيز ِ خوبي مي‌شه ديد؟ ــ نه سلامي ــ چه سلامي؟ همه خون‌تشنه‌ي ِ هم! ــ نه نشاطي ــ چه نشاطي؟ مگه راه‌اِش مي‌ده غم؟ ــ: داش آکل، مرد ِ لوتي، ته خندق تو قوتي! توي ِ باغ ِ بي‌بي‌جون جم‌جمک، بلگ ِ خزون! ديگه دِه مثل ِ قديم نيس که از آب دُر مي‌گرفت باغاش انگار باهارا از شکوفه گُر مي‌گرفت: آب به چشمه! حالا رعيت سر ِ آب خون‌مي‌کنه واسه چار چيکه‌ي ِ آب، چل‌تارو بي‌جون مي‌کنه. نعشا مي‌گندن و مي‌پوسن و شالي مي‌سوزه پاي ِ دار، قاتل ِ بي‌چاره همون‌جور تو هوا چِش مي‌دوزه ــ «چي مي‌جوره تو هوا؟ رفته تو فکر ِ خدا؟...» ــ «نه برادر! تو نخ ِ ابره که بارون بزنه شالي از خشکي درآد، پوک ِ نشا دون بزنه: اگه بارون بزنه! آخ! اگه بارون بزنه!». دخترايِ ننه‌دريا! دل ِمون سرد و سياس چِش ِ اميدمون اول به خدا بعد به شماس. اَزَتون پوست ِ پيازي نمي‌خايم خود ِتون بس ِمونين، بقچه‌جاهازي نمي‌خايم. چادر ِ يزدي و پاچين نداريم زير ِ پامون حصيره، قالي‌چه و قارچين نداريم. بذارين برکت ِ جادوي ِ شما دِه ِ ويرونه‌رو آباد کنه شب‌نم ِ موي ِ شما جيگر ِ تشنه‌مونو شاد کنه شادي از بوي ِ شما مَس شه همين‌جا بمونه غم، بره گريه‌کنون، خونه‌ي ِ غم جابمونه...» □ پسراي ِ عموصحرا، لب ِ درياي ِ کبود زير ِ ابر و مه و دود شبو از راز ِ سيا پُرمي‌کنن، توي ِ درياي ِ نمور مي‌ريزن اشکاي ِ شور کاسه‌ي ِ دريارو پُردُر مي‌کنن. دختراي ِ ننه‌دريا، تَه ِ آب مي‌شينن مست و خراب. نيمه‌عُريون تن ِشون خزه‌ها پيرهن ِشون تن ِشون هُرم ِ سراب خنده‌شون غُل‌غُل ِ آب لب ِشون تُنگ ِ نمک وصل ِشون خنده‌ي ِ شک دل ِشون درياي ِ خون، پاي ِ ديفار ِ خزه مي‌خ نن ضجه‌کنون: «ــ پسراي ِ عموصحرا لب ِ تون کاسه‌نبات صدتا هجرون واسه يه وصل ِ شما خمس و زکات! دريا از اشک ِ شما شور شد و رفت بخت ِمون از دَم ِ در دور شد و رفت. راز ِ عشقو سر ِ صحرا نريزين اشک ِتون شوره، تو دريا نريزين! اگه آب شور بشه، دريا به زمين دَس نمي‌ده ننه‌دريام ديگه مارو به شما پس نمي‌ده. ديگه اون‌وخ تا قيامت دل ِ ما گنج ِ غمه اگه تا عمر داريم گريه کنيم، باز کمه. پرده زنبوري‌ي ِ دريا مي‌شه بُرج ِ غم ِمون عشق ِتون دق مي‌شه، تا حشر مي‌شه هم‌دَم ِمون!» □ مگه ديفار ِ خزه موش نداره؟ مگه موش گوش نداره؟ ــ موش ِ ديفار، ننه‌دريا رو خبردار مي‌کنه: ننه‌دريا، کج و کوج بددل و لوس و لجوج، جادو در کار مي‌کنه. ــ تا صداشون نرسه لب ِ درياي ِ خزه، از لج‌اِش، غيه‌کشون ابرارو بيدار مي‌کنه: اسباي ِ ابر ِ سيا تو هوا شيهه‌کشون، بشکه‌ي ِ خالي‌ي ِ رعد روي ِ بوم ِ آسمون. آسمون، غرومب‌غرومب! طبل ِ آتيش، دودودومب! نعره‌ي ِ موج ِ بلا مي‌ره تا عرش ِ خدا; صخره‌ها از خوشي فرياد مي‌زنن. دخترا از دل ِ آب داد مي‌زنن: «ــ پسراي ِ عموصحرا! دل ِ ما پيش ِ شماس. نکنه فکر کنين حقه زير ِ سر ِ ماس: ننه‌درياي ِ حسود کرده اين آتش و دود!» □ پسرا، حيف! که جز نعره و دل‌ريسه‌ي ِ باد هيچ صداي ِ ديگه‌ئي به گوشاشون نمياد! ــ غم ِشون سنگ ِ صبور کج‌کلاشون نمدک نگاشون خسته و دور دل ِشون غصه‌تَرَک، تو سياهي، سوت و کور گوش مي‌دن به موج ِ سرد مي‌ريزن اشکاي ِ شور توي ِ درياي ِ نمور... □ جُم جُمَک برق ِ بلا طبل ِ آتيش تو هوا! خيزخيزک موج ِ عبوس تا دَم ِ عرش ِ خدا! نه ستاره نه سرود لب ِ درياي ِ حسود، زير ِ اين تاق ِ کبود جز خدا هيچ‌چي نبود جز خدا هيچ‌چي نبود! ۱۳۳۸ احمد شاملو

برچسب‌ها:

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

خيال

فردا که از راه برسد دیگر چه فرق می کند رنگ خاطره هایت ارغوانی بود یا سیاه…فردا که بیاید کسی خاطراتت را نمی خواهد.کسی به اشک های تو دل نمی بندد.آنکه با توست امروزت را می خواهد و شاید فردا باز فراموشت کند!وقتی دستهای بی تاب غریبه ای را می گیری وقتی گمان می کنی … ثانیه ها با طعنه می گویند چه خیال محالی!!! دست ها بی تاب بهانه اند.من خیال را می خواهم. در سرزمین خواب و اندوه، من زیباترین خیال را می خواهم

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

شکست

... شکست

۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

یادداشتهای روی دسته صندلی

نوشته های روی دسته صندلی برای کسی که رفت ودیگر نیست ...! مرا به تنهایی خود واگذاشتند همه همه رفتند ولی تو هم............؟ هنوزم هر از چند گاهی تصویری از اون روزا رو به خاطر می آ رم.مثه ماری درون ذهنم می پیچه و مغزم داغ می شه و می خا د منفجر شه.اون جاست که دنبال تکه کاغذی یا دسته صندلی می گردم تا روی آن بنویسم.هرروز همه خاطرات آن روزها را به یاد می آرم و همانهاست که هر روز مرا می سوزونه و خاکستر می کنه و روز بعد دوباره همون داستان تکرار می شه.مدت هاست که در جهنم این خاطرات اسیرم.مگه می تونم ذره ای از نگاه هاش٬ خنده هاش٬ حرف هاش٬ اشکا ش ٬ نگاه هاش و باز هم نگاه هاشو فراموش کنم؟ هرگز نفهمیدم که از کجا شروع شد و در کجا خاتمه یافت. مثل قطعه ای از پازل می مونه که قطعه های اطرافش گم شده و امروز دقیقا در نقطه ای ایستاده ام که سال ها پیش خاطراتم از آنجا شروع شد و در همین نقطه است که همه چیز پایان می یابد.افسانه زندگی من فقط همین یک نقطه است. تا کنون هزار بار فکر کرده ام برای اتفاقی که شروعی نداشته پایانی هم نباید باشد و اتفاق او این گونه بود و این دست تقدیر بود که من در نقطه ای اسیر باشم و او در خطی مستقیم تا بی نهایت حرکت کند ودر این میان دست و پا زدن های من در این پیله پست که چه بی حاصل بود. امروز من از او دور خواهم شد. تا آنجا که از تابش نگاه او در کسی یاچیزی پناه بگیرم . و اورا برای کسانی رها خواهم کرد که روح نگاه های او را هرگز در نخواهند یافت. من می روم و می میرم تا کرم وجودم پروانه ای شود برای زندگی دیگران و اینبار نه این ها را روی تکه ای کا غذ یا دسته صندلی٬ بلکه روی تک تک سلول های قلبم می نویسم تا هر زمان هر جا که تپید گواه آن باشد که من چرا مردم. از زندگی از این همه تکرار خسته ام از های و هوی کوچه و بازار خسته ام دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام بیزارم از خموشی تقویم روی میز وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام از او که گفت یار تو هستم ولی نبود از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید از حال من مپرس که بسیار خسته ام

۱۳۸۶ آذر ۲۹, پنجشنبه

اراجیف روزانه13

بهت نمی گم امسال شب یلدا چه احساسی داشتم
بهت نمی گم بغضی که راه گلومو گرفته بود و با حرفات شکوندی و آرومم کردی
بهت نمی گم لحظه ای که ببینمت چه حسی دارم و چی کار میکنم
بهت نمی گم که امشب چقدر تو خیالم با تو حرف زدم و چقدر اشک ریختم و تو فقط و فقط با چشای نازت نگام می کردی
بهت نمی گم که الان که ساعت یک و نیم یه شب سرد زمستونیه چه احساسی دارم
صدای ترک خورده ی یه آهنگ قدیمی همه ی اتاقو گرفته ، می تونی بشنوی ؟
پشت این پنجره ها دل میگیره غم و غصه ی دل و تو می دونی
یه خنده زورکی رو لبامه اما چشام خیس خیسن
نه عزیز دلم باور کن که گریه نمی کنم فقط
ولش کن اصلا عیب از چشای لعنتی منه که نمی خوان درک کنن که الان وقت بارونی شدن نیست
می خندم به خاطر تو ...
می دونم تو خیلی چیزا رو می فهمی و درک می کنی خیلی چیزایی که به زبون آوردنشون سخته
می دونم که بعضی وقتا کلمه ها هم واسه گفتن حرفای دل آدما ناتوانند بهت حسودیم می شه کاشکی منم مثه تو پاک و مهربون بودم ، اونوقت می تونستم رو یه تیکه ابر بشینم اما
می بوسمت فرشته ی رویایی من
یه بوسه ی آروم که صداشو فقط خودمون بشنویم من و تو

خاطرات چند وقت پیش

حالم از آدمای اطرافم که ادعا میکنن بهم می خوره آدمایی که احساس می کنن خیلی میدونن ولی هیچی نمی دونن خلاصله بگم آدمایی که ادعا می کنن از همه چیز خبر دارن ولی حیف که یه آشغال بیشتر نیستن وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه بایدهای ما همیشه آخرحرفم وحرف آخرم را با بغض میخورم عمریست لبخند های لاغرخودمو تو دلم ذخیره میکنم باشه برای روز مبادا اما در صفحه های تقویم روزی بنام روز مبادا نیست آن روز هر چه باشد روزیست شبیه دیروز روزیست شبیه فردا روزیست درست مثل همین روزهای ما هر روز بی تو روز مباداست به امید روزی که آدما صاف ویکرنگ باشن وبه خاطر داشتن چیزهایی حماقت نکنن وچیزهای بهتری رو از دست بدن
بازم میگم به موقش

۱۳۸۶ شهریور ۱۶, جمعه

اراجیف روزانه12

1نوشته ای برای ضميری كه می خوانمش . يادداشتی برای يك من كه روبرويم می نشيند و تو خطاب می گيرد . به ياد پسركی كه سی و یکسال پیش چشمانش را گشود و آرام لبخند زد ............. خدا نقطه گذاشت و انسان آغاز شد از نقطه آغاز شدم ، برخلاف نوشته كه با نقطه پايان مي گيرد . انسان با نقطه آغاز مي شود. از نطفه ای شايد . نقطه های تك بعدی تقسيم می شوند و در امتداد هم خطی را تشكيل می دهند. خطها باد مي كنند و حجمها را مي سازند. من آغاز شدم. صدای جيغ زنی در هوا احساس بطالت می كند. پرستاری مرا بيرون می كشد و ضربه ای به پشتم می زند. شسته می شوم در حالی که گريه می كنم. نمی دانستم كه دارم بودن را با حال ساده گريستن در اول شخص مفرد صرف می كنم. تولد ، كشيدنی بود از سوی پرستاری كه مرا از جايی راحت و تاريك به سوی روشنايی می برد . من ميان هزاران عروسك گم شده بودم . مادر هر روز با من مثل تمام عروسكهايش بازی مي كرد . و پدر هر روز اسباب بازي های دلخواه كودكی اش را برايم می خريد. من در دست خواهرم، مادر و پدرم بالا پايين می رفتم. مادر سعي می كرد او را صدا كنم. هی می گفت : بگو مامان چهار پا بودنم را ترك كردم و بر دو پايم سوار شدم. روز اول مدرسه مادر خندید و من می گریستم . زنی تخته ای سياه راخط خطی می كرد بعد ما رامجبور كرد برای هرخط خطی داد بزنيم: الف، ب،... به آن زن گفتيم : معلم. ما كه هنوز نمی دانستيم بيست چيست يا حتی بعد از نوزده است ، ثلث اول را بيست گرفتيم. يعنی همه بيست گرفتند و من نوزده. ولي چه فرقي می كرد نوزده قشنگ تر بود. بعدها فهميدم معلم شعور و سوادمان را با نمره اندازه گيری می كند. سال اول شاگرد دوم شدم. مادر ناراحت بود. بيست و نه نفر با معدل بيست شاگرد اول شدند و من شاگرد دوم. ما هر سال سر درس انشا فصل بهار ، تابستان ، پاييز و زمستان را توصيف می كرديم. درباره مقام معلم می نوشتيم و شغل آينده خودمان را می گفتيم. و معلم هم خوابيدن را صرف می كرد . آغاز ويرانگی از زمانی بود كه خواستم از ضمير ما جدا شوم. چند سطر بالا من نبود ، ما بود. ما به مدرسه رفتيم، ما نمره گرفتيم ، ما انشا نوشتيم و ... من هايی هم وجود دارد. من هايی كاملا انحصاری. هر چقدر اين من ها در جمله های زندگی بيشتر شود به جنون نزديك تر مي شوی. اولين جرقه نه سالگي بود . با خانه هاي كوچك پلاستيكی شهری ساختم. آدمك هاي پلاستيكی ام را در خانه ها گذاشتم. به جايشان حرف مي زدم. خود را خدای آنان مي دانستم. كاملا در اختيارشان داشتم. می خواستم لحظه ای تجربه خدا بودن را مزه كنم. بعد از چند ساعت حوصله ام سر رفت تمام شهر پلاستيكی ام را خراب كردم. به شهرم نگاه كردم ، ويرانه ای بود. ترس تمام وجودم را گرفت رفتم پيش مادر. نفس نفس می زدم. مادرم با ديدن من آشفته شد. گفتم: مامان اگه خدا حوصله اش سر بره چی ميشه؟ اونم كاری كه من كردم ، می كنه ؟ مادر آرام شد و فقط خنديد ... برای مادر زخم زمانی معنا دارد كه همراه قطره ای خون، كبودی پوست و متورم شدن باشد. ولی سوالم هيچ كدامشان را نداشت. سوالم ، كابوسی برايم شده بود . اگر روزی خدا حوصله اش سر برود چه بلايی سر ما می آيد. چه بلايی ... هنوز هم در امتداد این سالها برای سوالم پاسخی نیافتم . شايد تنها زيبايی كودكی ، سريع از ياد بردن است . روياهاي زود گذر ... كابوسهای زودگذر ... بزرگتر كه می شوی تنها سایه روشن هایی تمام اندوخته ات خواهند بود از تمام آن سالها و زمان باز هم می گذرد ... (((( آرام باش و بدان من خدا هستم . خوشا به حال پاكدلان زيرا آنان خدا را خواهند ديد . به خدا نزديك شو تا خدا هم به تو نزديك شود . از صميم قلب به خدا اعتماد كن . به اشراق خودت اتكا مكن . به هر راهي ميروي او را در نظر آور ، تا او راه را برايت راست كند . نگران فردا مباش ، فردا به قدر كافي نگراني هاي خود را دارد. لزومي ندارد بر مشكلات هر روز بيفزايي . تا تغيير نكنيد و مانند يك بچه نشويد، به ملكوت خداوند داخل نخواهيد شد . خود را با شفقت ، مهرباني ، فروتني ، نرمش و شكيبايي بپوشانيد. يكديگر را تحمل كنيد . اگر كسي از ديگري شكايتي داشت ، يكديگر را ببخشيد. از همه مهمتر اينكه خود را با عشق بپوشانيد، كه همه كس را با هماهنگي به يكديگر پيونده مي دهد. باد هر كجا كه بخواهد مي وزد. مي توانيد صداي باد را بشنويد ، اما نمي توانيد بگوييد از كجا مي آيد ، يا به كجا خواهد رفت . كسي كه از روح القدس متولد شده هم همين طور است . هيچ كس خدا را نديده است ، اما اگر ما يكديگر را دوست بداريم ، او در ما ساكن خواهد شد و عشق او در ما به كمال خواهر رسيد. خداوند از شما چه مي خواهد جز اينكه عدالت را برقرار كنيد ، مهرباني را دوست بداريد و با خداي خود فروتن باشيد ؟ خدا عشق است )))) ""بر گرفته شده از كتاب : گفتگو با خدا ""

۱۳۸۶ خرداد ۱۰, پنجشنبه

فقط دلم گرفته بود

امروز صبح مادر بزرگ از تو قاب عکسش بلند شد و رفت لب سماور
از پشت نگاش می کردم
مثه بچه های کجيده گردن
مادر بزرگ سياه سفيد بود
بوی گلاب فرو رفته توی تارو پود می اومد
استکان چاقم شکمشو فرو داد توی دلش کمرش که باريک شد غل خورد توی دست مهربون مادر بزرگ
يه استکان چای داغ با دو حبه قند پيش روم بود و مادر بزرگ رفته بود توی قابش
داشت زير لب دعا می کرد
پدر بزرگ از توی قاب عکسش چپ چپ نگاه می کرد و دلش سيگار می خواست
دلم می خواست هردوتاشون رنگی بودند و بدون قاب عکس ...
پابرهنه روی سنگ فرش بارون خورده کف حياط خونه قدیمی مادر بزرگ
راه رفتن خيلی خوبه
کف پای آدم بايد نفس بکشه
از توی کيسه رفتن خسته می شه طفلک
گاهی
گاهی فکر می کنم انگشت کوچیک پام يک بچه کوچیکه
که دلش می خواد انگشت شصت پام رو بمکه
خواستم بدمش
نشد
بيچاره همه چيزهای کوچک که دلشون چيزهای بزرگ می خواد
مثل دل من که " تو " را می خواد
امروز کشف کردم رسيدن به دلخواه سخته حتی اگه چهار انگشت باشه

اراجیف روزانه11

ديشب نصفه هاش بود که تنم خيس عرق پريدم از خواب
نفس نفس می زدم مثل دل گنجشکی که پريده از قفس
فکر می کنم خواب ديده بودم باز
خواب ديدم که می دويدم ميون يه جنگل که درختهاش ريشه تو آسمان داشت و شاخه هاش فرو رفته بود توی دل زمين
می دويدم که به خدا بگم نکن خوابش برده
زمين زير و رو شده
خدا اگر يه لحظه حواسش بپره از دور و برش به نظرم همه چيز زيرو رو میشه
توه ذهنم اومد اگه خدا حواسش پرت شه و لطافت بارون رو بگيره تن آدم زير قطره هاش سوراخ می شه
از خواب پريدم
خيس غلت زدم به سينه خوابيدم کف زمين دستمو باز کردم گوشمو چسبوندم به سينه اش
به سينه زمين که که خودش يکبار به من گفت دلش زير اتاق من می زنه
تالاپ, تولوپ ...ب
يکبار زمين به من گفت عاشقه
عاشق ماه شده بود بيچاره دلش کوچیک بود و داغ
شب ها به همين خاطر دلش تند می زد و داغ تر و ماه بی خيال با ستاره ها چشمک بازی می کرد و صورتش رو می ماليد به لطافت ابرها
ماه برای زمين يک " تو " بود يک " توی " خيلی دور . ... تا
صبح جير جيرک ترانه می خوند از زشتی معشوقش
جيرجيرک ها و سوسک ها چيزی که چشم آدم ها زشت می بينه به نظرشون خوشگل ترن از همه چيزا
سوسکها دنبال جفتی می گردن که سياه تر و بدبوتر باشه
پشمالو تر و گنده تر باشه
سوسک ها حالشون از پروانه ها بهم می خوره
مگس ها هم جاهای بد بو معاشقه می کنن
من فکر می کنم
هر موجودی به اندازه خودش می فهمه از زندگی
آدم هم می تونه مثل سوسک بنازه به زشتی های معشوقش
که فکر می کنه خوشگلی همين است
هم می تونه مثل مگس بره جاهای بد بو عشقبازی کنه با عشقش
خدا به هرکس قدر خودش نگاه می کنه
آدم تا نفهمه آدمه آدم نمی شه انگار ...

۱۳۸۶ خرداد ۳, پنجشنبه

ماندن

گفت : سلام !
گفتم : سلام !
معصومانه گفت : می مانی ؟
گفتم : تو چطور ؟
محکم گفت : همیشه می مانم !
گفتم : می مانم .
روزها گذشت . روزی عزم رفتن کرد. گفتم : تو که گفته بودی می مانی ؟!
گفت : نمی توانم قول ماندن به دیگری داده ام .... باید بروم

۱۳۸۶ اردیبهشت ۷, جمعه

فقط دلم گرفته بود


اگر تنهاترین تنهایان باشم
باز هم خدا هست
او جانشین تمام نداشته های
من است. (دکتر علی شریعتی).ن

اسمه این آقا پسر گل مجتبی ست. مجتبی صبوری . تا یه ماه پیش عضو ثابت تیم ملی فوتبال نوجوانان جمهوری اسلامی ایران بود ، البته قبلشم سیره تحول و تو تیم ملی زیر 8 سال و نونهالان طی کرده و به قول خودش چنتا کشور خارجیم رفته.هم سنو سالاش باید کلی بهش حسودی کنن اما اینا همه قسمته خوبه قصه آقا مجتبی ما ست.حدود 2 ماه پیش وقتی که ترکه موتور رفیقش نشسته بود و داشته از تک چرخ زدن تو کوچه پس کوچه های پایتخت صفا میکرده پاشنه پاش میره لای پره چرخ موتورو........... بماند حیونی آیندش مبهم میشه.آخه همه آرزوهاش واسه اوج گرفتن از این زندگی دوس داشتنیش تو هنره پاهاش خلاصه میشده.تا اینجاشم بد نیست اگه خدا قبول کنه یه دعا واسه سلامتیش بکنیم شاید کارش را افتاد.راستی یادم رفته بود بگم بابایه این آقا مجتبی ما مسافر کش بوده و وقتی داشته با یه مسافر سره کرایه بحث میکرده یهو مسافره از کوره در میره و کله بابا هرو میکوبه به فرمون ماشین. نمیدونم شدت ضربه زیاد بوده یا کله این بیچاره پنبه ، شایدم یارو محمد علی کلی بوده اما به هر حال بابای بیچاره 4 تا پسره قدو نیم قدو که کوچکترینش مجتبی با 2 سال سن بوده تنها میزاره و میره اونجاییکه همه باید یه روز برن. یارو د فرارو اصلا معلوم نشد چی شد کی زد کی مرد و اصلا کی به کیه وجدان کیلو چنده اتفاقه دیگه میوفته .یه گزارش تو آگاهی و قوله پیگیری. دسشون درد نکنه اما ، خدا عمرشون بده که هنوز پیگیریشون ادامه داره. ایشالا به امید خدا به نتیجه میرسن . مامانه بیچارشونم مثه خیلی از زنای دیگه چون نجیب و آبرو دار بوده میرفته چن محل اون طرفتر واسه کاره خونه که یه شب وقتی با دسته پر داشته میرفته پیشه بچه هاش یه ماشین میپیچه جلوشو به زور سوارش میکنه.هنوزم که هنوزه مجتبی حسرته نوازشای مادرشو شبا وقتی که سرشو رو بالش میزاره میخوره.البته بعده 13 سال..زندگی قشنگه نه؟؟؟ البته واسه بعضیا.فکر میکردین یکی اینقد زندگیش با شما فرق داشته باشه؟؟ خجالت نکشین بگین راحت باشین؟منم اولش یه خورده خجالت کشیدم.چندفه اول که میومدم اینجا شباش خوابم نمیبرد. اما بعد عادی شد.تازه این یکی از 45 تا گل پسریه که تو این مرکز نگه میدارن .بقیم زندگیشون یه چیز تو مایه هایه این آقا مجتبی ماس حالا یه خورده کمتر یا بیشتر.اما اینم بگما تا وقتی نبینین باور نمیکنین ما چقد بد بختیم. ادب ، نجابت، مرام ، لوطی گری ، مناعت طبع ، دستو دلبازی ................................................همه این چیزارو باید بیایم از اینا یاد بگیریم.این عکسیم که میبینین من یواشکی از مجتبی گرفتم تا واسه یه دفم شده ارزشه وبلاگمو دوبل کنم. راستی تا حالا یادی از این بچه ها کردین؟ مسخره نمیکنم اما فکر نکردین شاید اینا نیاز به کمک داشته باشن؟ بالاخری اینام آدمن شتیدم از ما خیلی آدمتر که من به این بیشتر معتقدم.فکر کردین اگه خودتونم جای اینا بودین چی میشد؟ میدونین چنتا بچه تو ایران یا چنتا مرکز نگهداری تو کشور وجود داره؟ حالا به نظره خودتون خجالت داراه یا نه؟بیاین حداقل سالی یه دفه به فکره این بچه ها باشیم.به جا اینکه بریم لباس از منگو یا زارا بخریم یا حتی ................................ بیخیال
داشتم میگفتم اسمه این گل پسر مجتبی ست . مجتبی صبوری عضوه ثابت تیم ملی فوتبال نوجوانان جمهوری اسلامی.........................................والسلام

۱۳۸۶ فروردین ۲۱, سه‌شنبه

اراجیف روزانه11

من درس می خوانم
تو درس می خوانی
او سر چهار راه آدامس می فروشد
من شام می خورم
تو رستوران می روی
او گرسنه است
من به ييلاق می روم
تو با دوستانت همه بعد از ظهر را قدم می زنيد
او با دستمالش شيشه ماشين ها را تميز می كند
من پول تو جيبی ام را از پدرم می گيرم
تو ماهيانه ات را از مادرت می گيری
او ترازويش را در پياده رو جلويش گذاشته و 10 تومنی هايش را نگاه می كند
من پدرم را دوست دارم
تو مادرت را دوست می داری
او پدرش معتاد است
و مادرش در خانه ای كار ميكند
پدر من مادرم را دوست دارد
پدر تو به مادرت عشق می ورزد
او پدر و مادرش از هم طلاق گرفته اند
من دو خواهر بزرگ تر و يك برادر کوچک دارم
تو يك برادر بزرگ تر و دو خواهر كوچك تر داری
او 6 برادر و 3 خواهر دارد
برادر من دانشگاه می رود
خواهر تو دبيرستانی است
او برادر هايش يا معتادند يا در زندان يا ...
من عاشق شده ام
تو می دانی عشق چيست
او تا كنون به هيچ چيز عاشقانه نگاه نكرده است
من آن لاين هستم
تو آن لاين هستی
او بی نان است
من از سياست متنفرم
تو سياست را دوست داری
او شكم سير را بيشتر از سياست دوست دارد
من تابستان را دوست دارم
تو بهار را و شكوفه ها را دوست داری
براي او تابستان و زمستان فرقی ندارند
من شب های داغ تابستانی را بی روانداز می خوابم
تو شب های سرد زمستان را با پتوی گرمت می خوابی
او در زمستان و تابستان فقط يك زير انداز دارد
تفريح من گوش دادن به موسيقی است
تفريح تو ديدن فيلمی است
تفريح او آب تنی در حوضچه وسط ميدان است
من از زندگی ام راضی نيستم
تو زندگی ات را دوست داری و به خواسته هايت رسيده ای
برای او زندگی اجباری است بدون انتخاب
من او را ديده ام
تو او را ديده ای و تا كنون به زندگی او دقت نكرده ای
او براي ما حقيقتی تلخ است او را ديده ای ؟ به زندگي اش فكر كرده ای ؟ می شناسی اش ؟ حاضری به جای او زندگی مي كردی؟او علت است يا معلول ؟

۱۳۸۶ فروردین ۹, پنجشنبه

اراجیف روزانه10

نزدیک عید که می شود ، پایتخت رنگ دیگری به خود میگیرد . همسران فداکارِ کارمندان ، بن ها را مانند نقل و نبات بر سر کارمندان شریف فروشگاههای زنجیره ای رفاه و تعاونی های محترم و غیره می ریزند و سور می گیرند . مایه دار تر ها در پاساژها و مراکز خرید ، البسه بنجل تایلندی و ترکیه ای را با شانزده برابر قیمت واقعی می خرند . خیابانها دیگر جایی برای سوزن انداختن ندارند . خانه ها تکانده می شود و ترافیک و بوق و دود ، دمار از روزگار آدم در می آورد . تاکسی های محترم ، قیمت هایشان را دو برابر می کنند وبا انصاف هاشان ، فقط دربستی می پذیرند . مردم همه از احساسات قشنگ خودشان همراه با چشانی لبخند ، فحش های ناموسی به هم می دهند که مثلا چرا دو ثانیه جلوی من وایسادی یا چرا چراغ که سبز شده ، ماشین ات خراب شده . همه نگران آبرویشان هستند . همه نگران این هستند که بچه هاشان جلوی آقا جمشید و شهین خانم ، نو نوار باشند مبادا کامبیز جان دچار تزلزل روحی شود . ملت همه اصلا عصبی نیستند و رگ های مردم از گرانی روی پیشانی شان آب لمبو نشده است ! ولی نمی دانم چرا با اینهمه ناله از گرانی و غیره ، باز هم در صف آجیل تواضع و تفاعل می ایستیم و بادام کیلویی دوازده هزار تومان به رخ مهمانهامان می کشیم ؟ پسته ی کیلویی سیصد تومان را سیزده هزار تومان می خریم ، مبادا آبرویمان برود ! البسه تاناکورا و استوک هر باقلا تپه ای را با ششصد برابر قیمت می خریم ، مبادا آبرویمان برود ! خانه ها را چنان با وایتکس و ریکا و شامپو گلرنگ جلا می دهیم که تا اردیبهشت دو سال بعدش بوی گند مواد شوینده بدهد که مبادا آبرویمان برود ! مایه دار تر ها پرده ها و مبل ها و سرویس های آرکوپال و رز نشان را تعویض می کنند مبادا آبروشان برود ! از هر نوع غذا ، پانزده نوع سر سفره می گذاریم ، مبادا آبرومان جلوی مردم برود ! گند عیدی دادن را بزرگترها در می آورند و هزاری ها همینطور توی جیب بچه ها تپانده می شود ، مبادا آبرومان برود ! و کلا ما صبح تا شب مثل خر جان می کنیم و زیر بار قسط می زاییم ، مبادا آبرویمان برود . ولی قدیما یادش بخیر بابام تعریف میکنه:{{{عید که می شد ، می رفتیم خانه آقاجون ، یعنی همه می آمدند خانه آقاجون اینا ، ما فنچ ها توی حیاط بازی می کردیم و دور حوض می دویدیم ، باباها راجع به کارشان حرف می زدند و دایم می گفتند الهی شکر ، مامان ها هم توی آشپزخانه غذا درست می کردند . وقتی می خواستیم خداحافظی کنیم ، آقاجون یک یه تومنی نو از لای قرآن در می آورد و بهمان می داد ، که تا آخرایی که ما را گذاشت و رفت ، عیدی ما به بیست تومنی هم رسیده بود . ولی الان که خودم بزرگ شده ام ، می بینم که سال به سال دریغ از پارسال . اصلا آقاجون و مامان جون کیلویی چنده ؟ اگر شانزده سال به بالا باشی با پراید و لگن رفیقا شمال به حشیش کشی و مشروب خوری و پیدا کردن زید . ننه بابا ها با هم یا قهرن یا جدا شده اند و گور بابای هفت تا سین . تازه وقتی زوری هم یکی می ره خونه اون یکی ، بابا ها الهی شکر که نمی گن هیچی ، می زنن تو سر و کله هم که اینم شد وضعیت بازار ؟ دهنمون ....... شد از بس مثل سگ دویدیم . زن ها هم دور میز جمع شده اند و از بتی و عروس و دوماد جدید خانواده می گن . دیدی غذاش سرد شده بود ؟ دیدی مهری چه جوری جوجه ورداشت ؟ لباس شهین رو دیدی ، پولکاش داهاتیش کرده بود ؟ بچه ها هم که به جای حیاط می رن تو اتاق سراغ اینترنت و سایت سکسی و اورکات دات کام و آسیا فرند قایندر و امثالهم . عیدی ها شده سکه طلا ولی برکتش شده باد هوا . یادمه با اون دویست تومنی ، هزار تا چیز می خریدیم و یک خورده اش رو هم مامانمون می گرفت و برامون قایم می کرد . ولی سکه رو که می گیری ، می شه یک آدیداس یا یک شلوار ماوی . اصلا برکت و روح اونوقتا کو ؟ بوفه کجای زندگی ها بود ؟ ما که غذا رو تو سیلور سر میز نمی آوردیم و توی قابلمه پای سفره واسمون می کشیدن ، جوات بودیم ؟ دقت کردین این پیتزاها مزه قرمه سبزی و فسنجون نمی ده . اون بخاری که وقتی در قابلمه رو برمی داشتند کو ؟ یادتونه وقتی یکی خیار پوست می کند ، چهار قاچش می کرد و به همه تعارف می کرد ؟ الان می شه موز و آناناس و کیوی رو قاچ کرد ؟ اصلا بوی اون خیارا که تا توی حیاط می اومد چی شد ؟ این گلخونه ای هاش که کیلویی هزار و فلان تومنه اصلا چرا بو نداره ولی اون دوزاری ها داشت ؟ اون موقع چرا با یک دوزاری می شد زنگ زد ولی الان با کارت دو هزار تومنی و سیم کارت پانصد هزار تومنی نمی شه حرف زد ؟ اصلا ما ها که از این اتوبوس دو طبقه ها سوار می شدیم و پراید و ماتیز و رونیز نداشتیم ، چرا انقدر حال می کردیم ؟ چرا وقتی ماهی یکبار با خانواده می رفتیم و یک سوسیس آلمانی یا مارتادلا می خوردیم آنقدر حال می داد ولی الان ژامبون خرس آبی حال نمی ده ؟}}} خاک بر سر ملتی که بوفه و فنجون بشه براش آبرو . ولی کتابخونه توی خونه ها بشه مصیبت اسباب کشی و بی کلاسی . لعنت به ملتی که صبح تا شب مثل خر کار می کنند و مثل سگ جون می کنند ، نه برای خوشی خود و خانوادشون ، برای اینکه جلوی آقا سعید و مهناز خانم کم نیارن . خاک بر سر مملکتی که الهی شکر گفتن و خدا بده برکت برای کاسب هاش شده بی کلاسی و از نخ و سوزن ترکیه تعریف کردن ، با کلاسی . خاک بر سر ملتی که لباس اتو کشیده و ریش مرتب شده را ضد دین می دونند و مانند انسانهای غارنشین می گردند . خاک بر سر ملتی که دایم چسبیده به ماهواره و فوتبال و پی ام سی ولی مستندهای علمی شبکه چهار خودمون رو اعصاب بهم ریز و خسته کننده می دونه . خاک بر سر ملتی که حکم علی دایی و خرید فلان بازیکن و سانترهای بکهام براش مهم تر از تربیت بچه هاشه . لعنت خدا بر ملتی که به خاطر سریال نرگس و شب های برره و سیا ساکتی خیابانها را خلوت می کنند ولی دو ساعت با زنش وقت نداره حرف بزنه یا نقاشی بچه اش را دو دقیقه ببینه و الکی تعریف کنه . گند بزنن ملتی رو که تا رنگ شورت مدونا و سوزان روشن رو می دونه ولی نمی دونه موزه رضا عباسی کجاست ؟ باید گل گرفت مملکتی رو که آدماش تا خرخره زیر بار قرض می رن که استانبول و ازمیر و سواحل آنتالیا رو ببینن ولی نمی دونن قشم کجای مملکته یا ابیانه کجاست ؟ لعنت بر اون ملتی که آدرس تمام آرایشگاههای تهران رو می دونه و قیمت کوچ و اپیلاسیون رو از حفظه ولی نمی دونه بچش کلاس چندمه و نمره دیکته آقازادش چند شده . اصلا گوربابای این نسل ولی حداقل می تونه به نسل بعدیش یاد بده که قدیما یک چیزی بود که اسمش روح بود که با خودش گرمی و صمیمیت و صله رحم و کوفت می آورد ولی الان نیستش و جای چهل سال به بالاها کهریزکه . می تونه برای بچش تعریف کنه که قدیما بوی خیارا آدما دیوونه میکرد و هندوونه را شتری می خوردند و اصلا هم بد نبود اگر توی دربند بلال گاز بزنی یا یک چادر بندازی و روش بشینی و نون تافتون با کتلت سق بزنی . ولی فعلا دختر شوکت و هخا و ازدواج شریفی نیا با گلزار ! و سیبیل بهرام رادان و قیمت بنز علی دایی و دی وی دی و فلترون و ال نود و نامزد شدن هیلاری کیلینتون مهم تر از فرهنگ اصیله . بابا حالی داری ها ، پاشو جمع کن بساطتو . بوی خیار می خواهیم چی کار ، انرژی هسته ای و دوبی رو بچسب . می ری دو دلار می دی ماساژتم می دن ، آبجوتم می خوری و وقتی برگشتی سلام علیکم می گی تو اداره و همه می گن به به چه حاج آقای مومنی . بیچاره عمرشو وقف خدمتگذاری به من و شما کرده و از حقوق ماهی دویست هزار تومن توی خونه متری چهار میلیون تومن می شینه . گور بابای مردم ، وقتی ماوی و ورساچه و سواچ از پاتن جامه و کفش ملی با کلاس تره ، چرا پولامونو دو دستی به ترکیه ای ها ندیم ؟ اصلا چرا نریم هی دفتر و مسکن الکی تو دوبی بخریم ، مبادا این دلارها بره تو شیکم دولت ؟ ولی حداقل خوبیت ترکیه و سنگال و دوبی اینه که دختر ایرانی ها رو گرون تر می فروشند . با پول مملکت ما کشورشون رو آباد می کنند و توی سر ما ها می زنن . ولی خاک بر سر دولتمردای ما که کیفیت مدیریت و جنس و میوه و پوشاک و سطل زباله و چینی و ماشین و هزار تا آشغال دیگش هنوز بعد از سی سال انقدر پایینه که برای ما جنس ترکیه و چین می شود فخر دو عالم و پز عالی . بابا تو هم حالی داری ها ! هی گیر می دی الکی . سفرهای استانی و اصلاح طلبی و سازندگی و رانندگی رو بچسب و آخرش هم که همه شهیدیم و نزد خدا روزی می گیریم و یک در دنیا و صد در آخرت برامون این فرشته سمت راستیه می نویسه که خشکه خدا با هامون سر پل صراط حساب می کنه . گیر نده بابا . پاشو برو خودتو درست کن که تو سال دو هزار و خورده ای نشستی کتاب می خونی و دنبال بوی خیار می گردی . شب خیزو بچسب در نره ، راستی قیمت این بی ام و جدیدا چنده ؟ دم قسط هم می دن ؟ از اینایی که سی سال باید ماهی چهار صد هزار تومن بدی . راستی شنیدی می گن عشق یه چیز تو مایه های کشک و دوغه ! آبرو رو بچسب که آبرو داریم ، واسه فرهنگ ننه زیاده . همین .

۱۳۸۵ اسفند ۱۳, یکشنبه

اراجیف روزانه9

يادمون باشه که هيچکس رو اميدوار نکنيم بعد يکدفعه رهاش کنيم چون خرد ميشه ميشکنه و آهسته ميميره . يادمون باشه که قلبمون رو هميشه لطيف نگه داريم تا کسي که به ما تکيه کرده سرش درد نگيره يادمون باشه قولي رو که به کسي ميديم عمل کنيم . يادمون باشه هيچوقت کسي رو بيشتر از چند روز چشم به راه نذاريم چون امکان داره زياد نتونه طاقت بياره . يادمون باشه اگه کسي دوستمون داشت بهش نگيم برو نميخوام ببينمت چون زندگيش رو ازش ميگيريم

۱۳۸۵ دی ۸, جمعه

اراجیف روزانه زمستونی8

این متن رو تقدیم می کنم به تمام کسانی که عاشق شدند، در عشق شکست خوردند و هیچگاه طعم بودن و در آغوش کشیدن یار را نچشیدند. با این وجود حرمت عشق را پاس داشتند و به مضحکه تلخ زبانان گوش ندادند. این تکه پاره ای از احساسات، مختص من نیست. همه ما ممکنه با عمق کمتر یا بیشتر با تک تک سلولهایمان لمسش کنیم پس تقدیم به تمام آنها که شب های بی ستاره و روزهای سردشان را با نام عشق سر کردند و اشک نوشیدند. اشکهایی که هر قطره اش، تکه ای از جگر زخم خورده اشان بوده.گدای محبت که باشی، زودتر ضربه خواهی خورد و رسم روزگار چیزی جز این نیست. خرافه نیست. آیین چرخ فلک است. بنای دنیاست. هر کجا که باشی و هرکسی که باشی اگر گدای محبت باشی می روی دنبال عشق. عشق که می گویم نه آن عشقی که در کوچه و بازار و خیابان و روزمرگی پیدا می شود. نه آن عشقی که امروز از حریم آتشش طرفت در امان نیست و فردای روزگار به سردی مطلق می گراید. آن عشقی را می گویم که گدای محبتش به دنبال اوست. اگر گدای محبت باشی این آتش هیچ وقت خاموش نمی شود و عمق احساست هر روز بیش از پیش.اولش این طوری نیست. اولش بهت سلام می کنه. حتی جواب سلامش رو هم نمی دی. اما پافشاری می کنه. یه خورده که می گذره میگی باشه اینم مثل بقیه. کی به کیه. تو که در دلت رو بستی. اینم مثل بقیه یه مدتی میاد و میره. پس بی خیال. می شینی پای حرفاش. باهاش حرف می زنی. باهاش بیشتر آشنا میشی و بعدش می فهمی که در درونش چیزی هست که کمتر در کس دیگه ای دیدی.علاقه ات بیشتر میشه ولی باز بی خیالی. میگی اینم گذریه. تا اینکه تو شرایط سخت روحی بهت کمک می کنه. در حد توانش زیر پر و بالت رو میگیره و اون وقته که دل لامصب امونت رو می بره. تا میای خودت رو جمع و جور کنی عاشقش میشی. دل رو می زنی به دریا. میگی چرا بایست احساسم رو بکشم. میگی خودش هم که همین رو میگه. پس دلت خوش میشه که باید بری دنبالش. باید بری تا بهش برسی. تا مال خودت بشه. تا به آرزوت برسی. تا حس عشق ورزیدنت رو که سالهاست باهاته خالی کنی و در عوضش هزاران حس زیبای دیگه بگیری.نمی تونی لمسش کنی. نمی تونی ببوسیش. نمی تونی دستش رو توی دستت بگیری فقط می تونی صداش رو از کیلومترها اون ور تر بشنوی و باهاش ساعت ها حرف بزنی. بعد یه مدتی می فهمی که کار از کارت گذشته. یه روز تابستون می بینیش و با یه نگاه کارت رو می سازه. با یه خنده دلت رو گرفتار می کنه. انگار که دوست داری بگی هیچ جای دیگه نرو. پیشم باش واسه همیشه. شبهای طولانی رو باهاش تا صبح حرف می زنی از پشت تلفن. دلتنگی و آغاز آوارگی.حالا یه سال گذاشته و حساس تر شدی. همش از دستت فرار می کنه. هرچی بهش میگی دوستش داری حتی یه بارم این حس رو تجربه نمی کنی که بهت بگه دوستت داره. اون چیزی که حس کنی قلب اونم گره خورده. انگار یه جای کار می لنگه دلت می خواد بری پیشش. باهاش باشی شاید اوضاع عوض بشه. جون می کنی، گرما و سرما رو تحمل می کنی، بی خوابی ها رو، دوریش رو، اما انگار خدا نمی خواد که بشه. همش گره می ندازه تو کارت و تو هی باهاش حرف می زنی. حرف می زنی. حرف می زنی وحرف.دلخوشیت میشه عکسهایی که برات فرستاده. نگاه می کنی و همین طوری اشکه که از چشمات سرازیر میشه. می ری جلو آینه یکی محکم می زنی تو صورتت تا شاید کمی به خودت بیای، ولی میدونی که عاشق شدی. هرچی بیشتر میگذره علاقه ات بیشتر میشه. نه به خاطر ذات عشق، به خاطر اینکه بیشتر می شناسیش و می فهمی که آدم با انصافیه.روزها و شبها می گذرن انگار که توی زندونی. چوب خط می ندازی تا تموم بشه. تا شاید بازم ببینیش. تا کابوسهای شبونت خفه ات نکنه. تا بخوای باور کنی که می تونی بقیه عمرت را با اون باشی. چشمات خشکیده بس که گریه کردی. نیرو و توانت رفته و حالا شده بعد یک سال انتظار، لحظه دیدار. میدونی داره میاد برای تو، میاد که سنگا رو وا بکنیم. میاد که بفهمه چشه و تو بازم گریه می کنی چون دلت راضی نمیشه. انگار که قراره ذبحت کنن. انگار یه چیزی بهت میگه امسال می میری. پژمرده میشی. میشی یه آدم زار و نحیف. مثل قدیما. مثل یه نوزاد که تازه پا گرفته و راه میره و قراره جفت پاهاش بشکنه. خودت رو دلداری می دی و فکرای خوب می کنی.نمی دونی بگی که چقدر دوستش داری یا نه، مبادا که ناراحتش کنی آخه طاقت ناراحتی و غصه اش رو نداری. دلت نمیاد که بهش بگی که هر شب با چشمای خیس به خواب رفتی. دلت نمیاد بگی که توی تموم اون حرفا حسرت خیلی چیزا رو تو دلت خفه کردی و هیچ وقت بهش نگفتی. دلت نمیاد که بگی جگرت پاره پاره شده تا برسه. تا بیاد باهات حرف بزنه. دوست داری که بهش خوش بگذره. نامردیه. نامردیه ناراحتش کنی. روزها تند تند می گذرن تا موقع حرف زدنش می رسه. اونی که هیچ وقت حرف نمی زده و همش میگفته سر فرصت. اما وقتی حرف میزنه کمرت می شکنه. سنگینی حسهای این مدت لهت می کنه. جلوی گریه ات رو می گیری و روت رو بر می گردونی مبادا که بخواد خیسی چشمهات رو ببینه. تو می فهمی چیزی رو که حتی فکرش رو نمی کردی. بنای عشق گذاشتن روی خرابه های محبت دیگری کار درستی نیست. اون وقت یه شب انقدر هق هق گریه می کنی که نفست بالا نمی آد.نشستن گوشه اتاق و گریه کردن. دنیا بی رنگ تر از گذشته اما باید خودت رو جمع و جور کنی. حالا دیگه می دونی نمیشه بهش گفت که چندبار شد وقتی باهاش حرف میزدی غذا رو به زور قورت می دادی چونکه بغضی توی گلوت گیر کرده بود. حالا دیگه می دونی نمی تونی بهش بگی که اگر هزاربار گفتی دوستش داری، از ته دلت گفتی و یه بار نشنیدی که عاشقانه صدات کنه. حالا می دونی نمیشه بهش گفت گریه هرشب یعنی چی. دلت نمی خواد با این حرفا ناراحتش کنی. نمی تونی بهش بگی چه حسیه وقتی که انگار با یه چاقو جگرت رو خراش می دن و انقدر حالت خراب میشه که نمی تونی حتی یک قدم راه بری. خیلی حرفا رو باید بخوری و هیچی نگی. خونابه خوردن و ساکت بودن. دوستات به این بچه بازی ها می خندن. دوستات ترکت می کنن. دوستات خیلی حرفا می زنن اما تو می دونی که دردت چه. دردت عاشقی نیست. دردت از بی وفایی نیست. دردت از گدایی محبته. وقتی توی خیابون می بینیش دیگه نمی دونی آیا بهش بگی "عزیزم" یا نه. نمی دونی باید بهش بگی که دوستش داری یا نباید گفت. آیا اجازه داری آرزو داشته باشی یه بار دیگه خنده اش رو ببینی یا دستش رو توی دستت بگیری یا اینکه اون موقع نگاهش برای دلدار دیگریست. تو موندی و انزوای چهاردیواری اتاق و یک آیینه که هر روز می تونی سفید شدن موهات رو ببینی.دلخوشیت میشه عکساش و نامه هاش توی مدت آشناییتون. تمام حرفایی که زدین. هر چیزی که نشونی از بوی تنش رو داره.یه روز صبح پا میشی،میری جلوی آینه و خودت رو می بینی. رنجور شدی، لاغر و نحیف، شکسته و خموده، حالا مدتهاست که گذشته. بهت زنگ می زنه اما روحت مرده. قلبت مرده. دیگه نمی تپه. برای هیچ کس نمی تپه. با صدای همیشگیش که لطافت داره بهت میگه حالت چطوره و تو باید مثل دیگران به او هم دروغ بگی. باید بهش بگی من خوبم و همه چیز رو به راهه. وقتی که تلفن رو قطع می کنی دفترچه خاطراتت رو باز می کنی و در آخرین برگش می نویسی این منم دلقک خنده به لب روزگار اما دلی نحیف دارم

اراجیف روزانه زمستون7

هوا تاریک و سرد بود .پسرک راه می رفت و دستش را به نرده های کنار خیابان می کشید کنار دیوار نشست حس می کرد هیچ تکیه گاهی محکمتر از دیوار آجری سرد ندارد اشک در چشمانش حلقه زد شب گذشته بدلیل شکستن گلدان نا مادریش او را برای چندمین بار از خانه بیرون کرده بود . پدرش هم که در بازار دلالی میکرد و همیشه سرش به یقران دوزار گرم بود و اصلا" توجهی به پسرش نداشت . پسرک پاهایش را به سمت سینه اش جمع و دستس را دور پاهایش گره کرد جوراب به پا نداشت نوک انگشتان پاهایش در کفش از سرما می سوخت .سر در گم اطراف را نگاه میکرد و هیچ چیز نمی یافت مردم بی اعتنا رد می شدند کودک در گوشه خیابان دراز کشید چشمهایش را بست به آسمان فکر کرد چهره مادرش را دید از همیشه جذاب تر . فریاد زد : مادر . و سکوت همه جا را فرا گرفت مادرش تولدش را تبریک گفت و دستهای او را گرفت . هدیه ای آسمانی به او داد .فردا صبح مردم رد می شدند و بدنی یخ زده را گوشه خیابان نظاره می کردند. دلتون گرفت؟ از این اتفاقا تو این شهر زیاد میوفته

۱۳۸۵ مهر ۱۰, دوشنبه

اراجیف روزانه6

حتما تا حالا برات پیش اومده که چیزی رو از ته دلت و با تمام وجودت بخوای. آرزویی که ذره ذره وجودت نیاز به داشتنشو فریاد می زنه. همون آرزویی که دلت به خاطرش می تپه . به امید رسیدن بهش نفس می کشی , تورویاهات همیشه دنبالشی. همون که دلیل زنده موندنته . همون رویایی که بزرگترین امیدته . قشنگترین رویا ی تو رویای سوگلی تو بالاترین امیدت واسه زنده موندن بالاترین دلیلت واسه تلاش کردن. همون چیزی که اگه بدونی یک ساعت از عمرت مونده , تموم آرزوت اونه که بهش برسی . خواستنی از جنس آتش اشتیاق , سوزان و ملتهب , مثه نیاز یه ماهی به آب برای حیات. عین نیاز زندگی به امید برای نبریدن وتلاش. حسی که تو رو به ادامه دعوت می کنه , تشویقت می کنه و بهت انرژی می ده. چیزی که برای خواستنش تردید نداری , اون طور می خواهی که نرسیدن بهش برات زجره , رنجه , عذابه, و رسیدن بهش واست بالاترین شوق و لذتی که می تونی تصور کنی. هر چیز بهایی داره , بهای خواسته تو چقدره؟ چه بهایی داره. چه بهایی واسه دریافت خواسته مي پردازی ؟ از چه چیز ارزشمند و عزیزی واسه رسیدن بهش می گذری و مایه می ذاری؟ واسه رسیدن به همو ن رويای شیرینی که نمی تونی فراموشش کنی , نمی تونی جاشو با هیچی پر کنی . اون چیز مقدس و عزیزی که قلب و روح و جسم و تموم وجودت خواهش رسیدن به اون خواسته است. چند بار ناخواسته تو محاصره ابرهای تیره تردید و نا امیدی صدایي تو گوشت زمزمه کرده , افسوس ,حیف که نمی شه ,کاش ممکن بود, اما ممکن نیست. همون صدایی که گاهی جرات تلاش و تجربه ثمره تلاشتو ازت می گیره. و یه روز ممکنه به خودت بگی و ببینی , تحت تاثیر اون صداها نا خوانده , تو از یاد بردی . خواستنی که از عمق وجود باشه , نتونستن و نشدن سرش نمی شه , مگه بچگی هاتو از یاد بردی, که وقتی یه عروسک یا یه ماشین پشت ویترین اسباب بازی فروشی چشمتو می گرفت هیچ منطقی پاهای معصومت واسه گذشتن از اون خواسته را مردد نمی کرد. تو اون عروسک یا ماشین رو می خواستی , اون طور می خواستی که هیچ منصرف نمی شدی. اون طور پاش وامی ستادی که صاحب اول و آخرش فقط خودت بودی! چطوری اون لحظه نمی شه و نمی تونم و حالا بعدا پدر و مادرت رو نمی فهمی و قبول نمی کردی؟ اون طور اونو مي خواستی که نشدن برات بی معنی بود. تکان نخوردن و سفت و سخت ايستادن و پافشاریت جلوی اون اسباب بازی تا لحظه اي که بهش برسی رو از یاد بردی؟ چطوری یادت رفته خواستن, نتوانستن رو نمی پذیره, اشتیاق رسیدن به یه آرزوی قلبی نتونستن و نشدنو نمیفهمه , خواستن فقط یه معنی داره اونم توانستنه؟!! چطور شد که امروز ما بدون این که متوجه بشویم. نخواستن رو با نتوانستن عوضی گرفتیم؟ چون به درستی پی نبردیم اون جا که نتوانستیم به سبب این بود که واقعا نخواسته بودیم. اگر فقط بخوای و باور کنی که بهش می رسی کل قانونمندی های کائنات همسو با تو می شه.خواستن به تو نیرو و انرژی می ده که تموم درهای بسته رو به روت باز می کنه و تو رو با تلاشی تجهیز می کنه که با قدرتی عظیم فقط رو یه نقطه متمرکز شده که بی شک تو رو به کامیابی می رسونه مهم ایمان و اعتقادت به خواستته , خواستن رویایی که فکر رسیدن بهش , عشق و تقلا و تلاش رو در تو زنده و صد برابر می کنه همون که تو رو مشتاق تلاش می کنه. اگه چیزی که تو رو به تلاش کردن تشویق می کنه همون شعله داغ اشتیاقه , دیگه هیچ مانعی تو رو نمیترسونه , هیچ نگرانی دلت رو نی لرزونه , همه خواسته هات توی یه هدف جمع می شه اون هدف اولویت اول و شماره یکی که همه چیز تابع اونه. و اگه چیزی هست که این جور می خوایش و این قدر برات عزیزه هیچی مانع رسیدنت به اون نمی شه. هیچ قدرتی تاب ایستادن مقابل خواسته قلبی تورو نداره. اگه عشقت به آرزو و هدفت در اون حد متعالی و بالای خودشه , اگه آرزوی رسیدن به خواسته ات اون طور تو رو بی تاب و بی قرار می کنه که شب و روز بهش فکر میکنی , از همین حالا تو رو می بینم که به خواسته ات رسیدی و اگه بهش نرسی مقصر فقط خودتی. هر چه خواسته تو متعالی و بزرگ تر باشه باید بهای بیشتری روی براش بپردازی پس اگه به خواسته ات نرسیدی یا اون قدر برات ارزش نداشت و نمی خواستیش که همپای بهاش براش خرج کنی و سختی و رنجش را واسه رسیدن به گنجش به جون بخری یا تو روزمرگی و بطالت زیر خروارها یاس و ترس دفنش کردی و واسه تبرئه خودت وقتی یادش افتادی فقط سری از افسوس تکان دادی و گفتی افسوس که رویای من شدنی نبود. یادت باشه هیچ قدرتی غیر از خودت نمی تونه مانع رسیدن به خواسته هات بشود. وقتی با بی رحمی به ناامیدی و یاس اجازه می دی رو یا تو را ازت بدزده و با خودش ببره وقتی خودت واسه دفاع از رويات جلوی ترس هات نمی ايستی از کی توقع داری برات این کار رو بکنه ؟ وقتی اون خواسته برات اون قدر ارزشمند نبوده که بهای لازم رو بپردازی چطوری توقع داری اونو به رایگان و به سادگی به دست بیاری و به سادگی طعم شیرین رسیدن به آرزوی قلبیتو بچشی؟ و چه غم انگیز است که یه عمر فقط به خاطر ترس تو زندگی در جا بزنی که اصلا دوستش نداری , اون زندگی ای که با روحیات و خواسته ات هیچ تناسبی ندارد و فقط به خاطر این که جسارت ترکشو نداری به خاطر این که جسارت کنار گذاشتن ترستو از یاد بردی و به طعم تلخ اشتباه عادت کردی تحملش می کنی. کی یادت داد معنی زندگی محدود به تکرار عادت هاست؟ اخرش چی؟ جاذبه این تکرارهای بی اراده حداکثر تا چند سال دیگه دوام دارد؟ بالاخره تاریخ انقضا اونم می رسه؟ گاهی به سبب ترسی که بهش چسبیدیم حتی متوجه نیستیم ترس از یه اتفاق ممکنه خیلی وحشتناک و زجر اور رخداد اون اتفاق باشه و مثه یه عمر تحمل رنج واقعی به خاطر ترس از رنج احتمالی اینده کسی چه می دونه اگه با تموم وجودت برای رسیدن به رویات تلاش کنی چی پیش می آید؟ یه نگاه به دیروزت بنداز, اگر راضیت کرد جا پای دیروزت بذار اگه غمگینت کرد , اگه اون قدر رنجت می ده که حتی دلت نمی خواد به مرورش برگردی دیگه اشتباه دیروز رو تکرار نکن. اگه دیروز و امروز و فردات تو سیاهی و غم و غصه مثل همن , کوتاهی از خودته که هنوز به خودت نیومدی وهوشیار نشدی و نخواستی و فقط نخواستی تا بتونی به بهترین نوع تغییرش بدی زندگی بی لطفی که فقط از سرعادت به تکرارش ادامه مشغولی ارزش زندگی کردن داره؟ تنها فاصله تو با بزرگ ترین رویا ها و عزیزترین آرزوها ت فقط خواست و اراده خودته! چون خواسته عمیق و قلبی توبه پشتوانه بیشترین تلاشت عامل شکوهمندترین تغییرات مثبت زندگیته تا کی نرسیدن به آرزو های قشنگتوگردن نتونستنی ها میندازی ؟ کافیه با خودت روراست باشی کلاهتو قاضی کنی ببینی نخواستی یا نتونستی؟

ماه رمضون

شرمنـده شدم از... چشمهايش دودو مي‌زد. چند بار آب دهانش را قورت داد. چهره‌اش درهم كشيده شد. نگاهي به دور دست آسمان كرد. دنبال چيزي مي‌گشت كه گويا نيافتش. روزنامه‌‌هاي روي دستش را جا به جا كرد. تا چراغ قرمز شد كنار پنجره خودروها رفت. به گمانم يكي دوتا را فروخت. ماتش شدم، ماندم به تماشايش. قيد رفتن را زدم. مي‌خواستم در لحظه غروب. او را ببينم. چند بار ديگر هم با سبز و قرمز شدن چراغ، وسط چهار راه رفت. روزنامه‌ها روي دستش هنوز سنگين بود. نزديكم شد بدجوري عرق كرده بود. هرم گرمايش را براحتي مي‌شد حس كرد. از تاب افتاد. نشست كنار پياده‌رو. صداي مؤذن‌زاده از بلندگو آمد. نمي‌دانم چرا احساس كردم او هم همان لذتي را از اين صدا مي‌برد كه من، زير لب چيزهايي زمزمه كرد. دستش توي جيبش فرو رفت. يك كيسه نايلون كوچك درآورد، كنجكاوي يا فضولي. نمي‌دانم كداميك. مرا به او نزديك كرد. تكه‌اي نان لواش بود كه كمي پنير نشانش داده بودند. آنقدر با لذت گاز مي‌زد كه هوس كردم ميهمانش شوم و شدم. با احتياط گوشه‌اي از نانش را كند و به سويم گرفت. تازه توي چشمانش خيره شدم. شناختمش؛عکسشو تو روزنامه دیده بودم. پدر و مادرش 2 سال پيش در تصادف جاده ساوه، جان باختند ... و او شده بود ناآور يك خواهر و 2 برادرش. خجالت كشيدم از خودم و از روزه‌ام. مگر نه اين كه روزه مي‌گيرم كه غمخوار آدمهاي چون او باشيم؟!

تو

من، سكوت، تنهايي، شب، ياد تو، صداي تو، خنده اي تو، وجود تو، ... هر روز كه ميگذره ، احساس ميكنم، هم يه قدم بهت نزديك ميشم، هم يه قدم ازت دور ميشم، ولي، من، سكوت، تنهايي، شب، تو، هميشه، با هم ، هستيم...

۱۳۸۵ شهریور ۶, دوشنبه

غمنامه

می‌آیم ... می‌گریم ... می‌مانم ... می‌جویم... می‌نالم ... می‌میرم... چندیست مینشینم ٬ چمدان‌هایم را می‌چینم ٬ نگاهشان می‌کنم ... آیا تمام آنچه من با خود آورده ام ٬ تمام بهره‌ی من از این زندگی کوتاه ٬ همین دو چمدان است ؟! چشم به در دوخته ام ... چشمانم خشکید بس که به در زل زده‌ام ٬ می‌دانم منتظرم ٬ پس زمینه‌ی نگاهم چمدان‌هایم هستند ٬ و درهای باز و نیمه‌بازی که تو گویی هیچ‌گاه به روی هیچ منتظری نخندیده‌اند ... چه درونم تنهاست .... . . « زندگی شاید ٬ حس غریبی‌است که یک مرغ مهاجر دارد ! » این یک شعر بود که من خواندم ! فقط همین ... خواندم ... صرف فعل خواندن است که من همیشه دوست میداشتم ٬ ولی ... به زمان ماضی ساده !! گذشته ای که به سادگی گذشت . . . باز هم می‌خوانم ... « آخرین قطره‌ی باران ... یادم نیست ... » شعرهایم نیز همه در هم فرو رفته اند ٬ همه‌چیز مبهم است ٬ هوا هم اینجا مه گرفته ... یک نفر باز صدا زد : « من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین ... » . . می‌دانی ... اهل کاشانم اما ٬ شهر من کاشان نیست . شهر من گمشده است ...

۱۳۸۵ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

دستنویسهای شبانه

۱۳۸۵ تیر ۲۶, دوشنبه

یاد داشتهای شبانه یکدیوانه

گاهی اوقات که تنها مي شوم فکر ميکنم به زندگی به گذشته و آينده ... سالهای سپری شده و روزهای باقيمانده ... و به این نتیجه میرسم که شايد هنوز هم بتوان اميدوار بود. اميد به... تمركز بيشتری می كنم اميد به ... جای اين سه نقطه حتما چيزی می توانم قرار دهم . می گردم. در تمام لايه های حافظه ام ... نه، اشتباه کردم ، می دانم كه نمی شود تمام لايه های حافظه را گشت . بعضی لايه ها بهتر است پاك شود. حافظه زياد هم چيز جالبی نيست. بعضی وقتها عذابت می دهد . گاهی اوقات خاطرات لب ريز می شوند . مثلا آن روز كه كنارش بودم و او آرام در آغوشم گرفت و من لبهایش را می بوسیدم دوباره يكي از خاطرات با بي حيايی خودش را بيرون انداخت. نباید یادم می افتاد که چند سال پیش لبهای یک نفر را می بوسیدم . سعی می كنم فراموش كنم. اين تكرار بی رویه عشق بازی عذابم می دهد. عشق بازی ، نه نمی شود به اين چيزها عشق بازی گفت. اين آدمها كه هر بار عاشقشان می شوی و چند صباحی بعد متنفرت می كنند. قرار بود جای اين سه نقطه را پيدا كنم. ولی گردش در خاطرات از هدف دورم كرد. روی تخت نشسته ام . تمركز می كنم. تلفن زنگ می زند . افكارم را پخش می كند. صدايش وسوسه انگيز است. مهم نيست چه كسی پشت خط باشد. بلند مي شوم سيم تلفن را قطع می كنم. دوباره بر می گردم و روی تخت دراز می كشم . روبرويم يك پشه می بينم. پشه ای كه بطور دقيقی هم سطح با ديوار است. شايد اين پشه را صبح كشتم . خون زيادی خورده است . كشتنش فايده ای نداشت. بايد قبل از آنكه خونم را بمكد می كشتمش .حالا جسدش روی ديوارست ، بايد پاكش كنم . قرار بود كلمه ای را به جای سه نقطه قرار دهم. اميدواری به ... . مطمئنا به هيچ كس اميدی ندارم. آدمها را نبايد زياد جدی گرفت. تنهايی بهتر است و کتاب خواندن و چیز نوشتن به جای صحبتهای شبانه با تلفن ... اين نعمت بزرگی است. ولی گاهی اوقات حافظه اذيتم می كند و دستانم نيز از نوشتن برخی واژه ها ناتوان می شوند ... دوستت دارم را نمي توانم راحت بيان کنم ... مثل دروغ گفتن می ماند . لابلای تمام افكارم رخنه می كند . مثل زير نويس های تبليغاتی كه مدام زير تلویزيون می گردند.هر چيزی كه زمانی دوست داشتنی باشد ، تنفر برانگيز هم می شود. دوست داشتن مثل گذاشتن شئي ا ست در گوشه خالی فكرت. تا وقتی چيزی نبود تو احساس خالی بودنش را نمی كردی. ولی حالا كه اين قسمت را پر كردی دردسرت آغاز می شود . يك روز كه چشمت را باز كنی و ببينی كه جايش خاليست تمام مي شوی. شب از نیمه هم گذشته. هنوز روی تخت دراز کشیده ام . خانه ساكت است. همه خوابيدند. می یام بیرون از خونه به سمت خونه شما بدون اینکه تو خبر داشته باشی مثل خیلی شبهای دیگه . به اتاقت خيره می شوم. چراغهايش خاموش است. يادم می آيد تمام شبهايی كه روی تراس چشم مینداختم سايه ی تو را پشت پنجره می ديدم . هيچ وقت ندیدمت ولي می دانستم كسی هست كه از پشت پنجره مرا نگاه می كند. چه حس خوبی ... اما پوشالی مدتهاست که از تو هم دیگر خبری نیست . دیگر سایه ات را پشت پنجره نمی بینم . مرا از ياد برده ای. يادم نمی آيد چند روز گذشته است شايد چند سال ... چه فرقی می كند. نمي توانم زندگي را مجموع روزها ، ماهها و سالها بدانم. زمان واحد خوبی برای اندازه گرفتن نيست. گذشته گذشته است. حالا يك روز پيش يا صد روز پيش. زندگی مجموعه ی چند داستان كوتاه است. داستانهای كوتاهی كه گاهی به اندازه يك رمان طولانی می شوند و گاهی هم در چند سطر خلاصه می شوند و در نهایت تمام می شوند

اراجیف روزانه5

آهاي تو! آره با توام! چرا ناراحتی؟ چرا اضطراب داری؟ چرا استرس داری؟ چرا اعتماد به نفست رو از دست دادی؟ چرا احساس می کنی که هیچی نیستی و هیچ دلیلی برای ادامه نداری؟ تو خیلی بزرگی اونقدر که حتی فکرش و نمی تونی بکنی. این متن رو تا آخر دقیق بخون تا بهت ثابت کنم: همین دلشوره ها و ناراحتی هایی که بعضی اوقات به خاطر کارهایی که کردی. حرفهایی که زدی، داری، آره همین ناراحتی ها که باعث شده از خودت بدت بیاد یه نشونست. همین دلواپسی از حرفایی که نباید میزدی. یا کارهایی که نباید می کردی یه نشونست. همهء این ها نشونه اینه که تو هنوز خوبی. قلبت هنوز پاکه و روحت هنوز آرومه. اگه این طور نبود بی خیال می شدی. مثل بقیه اصلا کارهای بدت رو نمی دیدی، که بخوای به خاطرش ناراحت بشی. اگه غمگینی نشونه اینه که قلب صافت تحمل سیاهی رو نداره پس چرا از خودت ناراحتی؟ همین که متوجه کارایی شدی که نباید میکردی همین که ناراحت شدی، همین که پشیمون شدی، باید خوشحال باشی و خدا رو شکر کنی که دلت هنوز سفیده که می تونی لکه های سیاه رو روش ببینی. مثل یه راننده که پیچ و خم های جاده باعث میشه که خوابش نبره، اسیر تکرار و روز مرگی نباشی باعث میشه تا اگه چشات بسته شد و خوابت برد، پیچ و خم ها بیدار نگهت داره پس خدا رو شکر کن که توی یه جاده بی پیچ و خم رهات نکرده اون می خواسته که صداش کنی فراموشش نکنی.صدات رو دوست داره پس صداش کن

۱۳۸۵ تیر ۱۱, یکشنبه

بسراغ من

۱۳۸۵ تیر ۸, پنجشنبه

ستاره عشق

دلش گرفته بود. از خانه زد بيرون. گفت ميرم يه هوايي بخورم.يه نگاهي به آسمون انداخت. هيچ ستاره‌اي تو آسمون نبود. ياد اون شب افتاد. " اون شبي که با هم رفته بودن بيرون. يه شب سرد ولي زيباي بهاري. اون شب هم هوا ابري بود. چه شب قشنگي بود. مثل بچه‌ها ازش پرسيد منو چند تا دوست داري و گفت اندازه تموم ستاره‌ها. نگاهي به آسمون انداخت و زد زير خنده. ازش پرسيد چرا مي‌خندي. گفت به آسمون نگاه کن، هيچ ستاره‌اي تو آسمون نيست و اين بار اشک از گونه‌هاش سرازير شد. خودش را به آغوش اون انداخت و گفت حتماً معشوقشون را گم کردند و ... و حالا خودشون رو. بهم قول بده که هميشه کنارم مي‌موني، هميشه، هيچ وقت تنهام نذار، هيچ وقت.قول بده. پيشوني‌اش را بوسيد و گفت ستاره‌ها هميشه هستند حتي اگه ما نبينيمشون و تا ستاره‌اي هست من هم کنارت هستم، قول ميدم." ولي امروز توي خيابان تنها بود. تنهاي تنها. دلش گرفته بود و اين بار کسي نبود که آرومش کنه. بغض آسمون ترکيد و شروع کرد به باريدن. قطرات بارون به روي موهاش مي‌ريخت و از زلف سياهش سرازير مي‌شد.شروع کرد به قدم زدن زير بارون. نزديکاي صبح بود. صداي اذون مي‌اومد. همين طور که مي‌رفت به يه دختر کوچولو رسيد که زير پل عابر پياده نشسته بود. دخترک تا اونو ديد به سمتش دويد و گفت آقا، يه دونه بخر، تو رو خدا، ببين چه قشنگن، ارزون ميدم. توروخدا بخر. يه نگاهي به دخترک انداخت. چشماي آبي دخترک از شدت سرما سرخ شده بود. گيره‌سر مي‌فروخت. در بين گيره‌سرهاي دخترک يه ستاره ديد. يه ستاره‌ي نقره‌اي. ستاره رو برداشت و به موهاش زد. دخترک خنديد و گفت چقدر بهتون مياد. پيشوني دختر رو بوسيد و رفت. ستاره در لابه‌لاي موهاش که مثل شب سياه بود شروع به درخشيدن کرد. لبخندي به لباش نشست. حس مي‌کرد که دوباره در کنارشه. تا ستاره‌اي هست اون هم هست. هميشه و همه جا.

یا لطیف

نشسته بود رو زمین و داشت یه تیکه هایی رو از رو زمین جمع می کرد . بهش گفتم : کمک می خوای ؟گفت : نه گفتم خسته میشی بزار خوب کمکت کنم گفت : نه ، خودم جمع می کنم گفتم : حالا تیکه های چی هست ؟ بدجوری شکسته مشخص نیست چیه ؟نگاه معنی داری کرد و گفت : قلبم . این تیکه های قلب منه که شکسته . خودم باید جمعش کنم بعدش گفت : می دونی چیه رفیق، آدما این دوره زمونه دل داری بلد نیستن، وقتی می خوای یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپری هنوز تو دستشون نگرفته می ندازنش زمین و می شکوننش ،میخوام تیکه هاش رو بسپرم به دست صاحب اصلیش اون دل داری خوب بلده میخوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب شه آخه می دونی خودش گفته قلبهای شکسته رو خیلی دوست داره گفتٌ تیکه های شکسته رو جمع کرد و یواش یواش ازم دور شد . و من توی این فکر که چرا ما آدما دل داری بلد نیستیمدلم می خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو می سپری دست هر کسی ، انگاری فهمید تو دلم چی گفتم . برگشت و گفت : رفیق ، دلم رو به دست هر کسی نسپردم اون برای من هر کسی نبود من برای اون هر کسی بودم . گفتٌ اینبار رفت سمت دریا . سهمش از تنهایی هاش دریایی بود که راز دارش بود.

۱۳۸۴ اسفند ۲۷, شنبه

پرنده عاشق

سلام امروز میخوام قصه پرنده عاشق؛گل زیبا؛ وعابرغریبه را برات تعریف کنم یکی بود یکی نبود سرآغاز تمامی قصه ها ولی من میخوام یه جور دیگه شروع کنم یکی بود و هیچی نبود و این یکی خیلی تنها بود به خاطرهمین شروع کرد چیزهایی رو آفریدتا دیگه تنها نباشه ولی اون هیچوقت نمیدونست که این همه چیز که آفریده؛ این قدر به هم ظلم و ستم میکنندخلاصه بگذریم ...توی تمام آفریده های اون یه پرنده خوش آواز بود که ازبچگی دوست داشت همیشه در آسمان آبی پرواز بکندو روی گلهای زیبا بنشیند و براشون آواز بخونه ولی...از دست قضا این پرنده کوچولو توی همون پرازهای نخستین بالش شکسته شدو این پرنده دیگه نمیتونست در آسمان آبی پرواز کند و روی گلهای زیبا بنشیند خلاصه این پرنده رو توی قفسی کردند که قفس این پرنده از جنس طلا بود و همه پرنده ها به این پرنده حسودی میکردند ولی این پرنده ارزش این قفس رو داشت آخه اون بازمیخوند ولی این بار نمیخوند بلکه به خدای خودش ناله میکرد ولی آنقدر زیبا ناله میکرد که هیچکس نمیدونست اون داره شکایت میکنه فکرمیکردند داره از قفسی که برایش ساخته بودند تشکرمیکنه خلاصه با طلوع خورشید این قفس را توی باغ زیبایی میگذاشتندکه این پرنده از دیدن زیبایی های باغ لذت ببره و زیبایی های باغ از آواز این پرنده لذت ببرند یه روز از روزهای بهاری این پرنده وقتی داشت میخوند چشماشو بسته بود و سرشو به طرف آسمان گرفته بود و با تمام وجودش میخوند و همین که چشمشو باز کرد تا نفسی تازه کنه از بخت بد یا از بخت خوشش خودتون قضاوت میکنیدچشمش افتاد به یک شاخه گل سرخ زیبا که ماننده نگینی که زیورآلات را زینت میبخشد این گل هم زینت بخش این باغ بودهمین که چشمش به اون گل افتاد و روی خندان او را دید که دارد از آواز پرنده لذت میبرد دوباره آواز سر داد ولی این بار چشمشو به آسمون ندوخته بود بلکه تمام حواسش پیش این گل زیبا بود و گل زیبا با تبسمی که روی لب داشت از پرنده تشکر میکردخلاصه پرنده دلش طاقت نیآورد خودشو از قفس بیرون انداخت آخه درهای قفس این پرنده همیشه باز بودچون این پرنده نمیتونست که پرواز کند و خودشو آزاد کند و میدونستند بهترین جا برای این پرنده قفس هست و پرنده کوچولو به این وضع عادت کرده بود... پرنده کوچولو تلو تلو خورد خودشو به گل رساندسلام کرد و گل زیبا جواب سلام داد پرنده خودشو معرفی کرد و گل زیبا هم خودشو معرفی کرد و قرار شد این پرنده کوچولو روی ساقه های گل زیبا بنشیند و برای گل زیبا با آواز خوشش نوید زندگی بدهد؛هر روز این کار ادامه پیدا کرد گل از آواز خوش پرنده لذت میبرد و پرنده از زیبایی و تبسم آن لذت میبردنه تنها این هر دو لذت میبردند بلکه تمامی اهالی باغ از عشق این دو لذت میبردن تا این که یکی از روزهای قشنگ یک عابر غریبه داخل باغ شد همه نگاه ها به طرف غریبه خیره بودو پرنده دست ازخواندن بر داشت سکوت به باغ حاکم شد هیچکس حرفی نمیزد بلکه در ذهن همه این سوال بود این غریبه کیست؟ و برای چی داخل این باغ شده؟ آخه این غریبه یه گلدون زیبا دستش بود؛ و با یه بیلچه؛همین که چشمش به گل زیبا افتاد دیگه پرنده کوچولو رو روی شاخه گل ندید شروع کرد به کندن زمین و گل را از ریشه درآوردو توی گلدون کاشت و با خودش برد و پرنده کوچولو دیگه نمیدونست چی کار کنه چطور به این غریبه بگه که اون داره عشقشو ازش میگیره پرنده کوچولو چیزی نگفت آخه غریبه هم از گل خوشش اومده بود و پرنده کوچولو میدونست که سرما در راه هست و گل زیبا توی باغ خشک میشه و کاری هم از دست این بر نمیآد و به خاطر همین سکوت اختیار کرد تا گل زیبا با غریبه خوشبخت بشه و پرنده کوچولو دیگه هرگز نخوند فقط یه شب بارانی بود که شنید که گل زیبا با غریبه میخواد زندگی مشترک شروع کنندآن شب داخل باغ شد شب عجیبی بود یه ریز از آسمان باران میبارید پرنده کوچولو سرشو بسوی آسمان گرفت و همه اهالی باغ از خواب بیدار شدن منتظر بودن که پرنده آواز سر بده ولی این بار پرنده داشت با تمام وجود گریه میکرد و این بار به خدا ناله نمیکردبلکه داشت با زمزمه برای خوشبختی گل سرخ دعا میکرد دست بسوی ملکوت بلند کرد و اینچنین گفت...خدایا او به من بدی نکرد است او را در زندگیش خوشبخت کن و به از سعادت خودت عطا کن...یکدفعه صدایی سکوت باغ را در هم کوبید آخه اهالی با غ یکصدا گفتند آمین یا رب العالمین و ناگهان صدایی هم سکوت آسمان را در هم شکست طوری که رعد و برق شد و فرشتگان آسمان به دعای پرنده کوچولو جواب دادن و آنها نیز گفتند آمین یا رب العالمینمن فکر میکنم آن شب خدا هم داشت به حرفهای پرنده کوچولو گوش میداد چون دعای پرنده کوچولو مستجاب شد و گل سرخ خوشبخت شد طوری که از خوشی دیگه اصلآ یادش رفته یه زمانی یه پرنده کوچولو عاشقش بود ولی پرنده کوچولو باز دوسش دارهو همیشه تو باغ به نکته ای که عاشق گل سرخ شد خیره میشه و به فکر فرو میره به نظر شما بازم گل سرخی توی باغ میروید که بتونه دل پرنده کوچولو رو ببره یا اصلآ پرنده کوچولو دیگه میتونه عاشق بشه؟

۱۳۸۴ اسفند ۲۰, شنبه

اراجیف روزانه4

جسارتا بعد از خوندن اين متن يک لحظه چشماتونو ببنديد و خودتونو تو يه محله نسبتا فقير نشين تهران
احساس کنيد
میرید تو یه مغازه و از شدت گرما یه نوشیدنی هایپ میگیرید و فارغ از همه جا و همه کس مشغول نوشیدن میشید...برا خالی نبودن عريضه یه فدای لب تشنه حسين هم می گيد .....وسط بطری نوشيدنی که رسيديد يه مرد نسبتا مسن می آد تو مغازه که کوچکترين توجهی بهش نداريد می بينيد يه مايع ظرفشويی می خواد ...خوب تا اينجا خيلی مهم نيست ...بعد از چند لحظه متوجه رنگ رخسار مرد غريبه می شيد که سرخ و سفيد می شه و با نگرانی از اينکه ديگرون متوجه نشن جيباشو می گرده و بعد آروم به فروشنده می گه :آقا من از اونايی می خوام که ۴۰۰ تومان هستن...اين ۴۳۰ تومانی ها خوب نيستن!!!!!!!!!! اينجای قضيه است که عرق سردی رو پيشونيتون می شينه بدنتون يخ می کنه ...سرتون گيج می ره و نوشيدنی خنک ۱۲۰۰ تومانيتونو يواشکی می اندازيد تو سطل کنار در و آهسته می آيد بيرون ...سوار ماشين می شيد و بدون اينکه کولر رو روشن کنيد شيشه ماشين رو بالا می کشيد تا يخورده عرق کنيد...شايد بد نباشه
بعد می خوايد غم زيبا نوار جديد ناظری رو گوش کنيد... چشمتون می افته به دم و دستگاه پخش ماشين و ياد ۲ - ۳ ساعت گشت و گذار تو جمهوری می افتيد و ياد شک و شبهه برا انتخاب اون ماس ماسکای صندوق عقب واسه بهتر شنيدن صدای موزيک.......اينجاست که دوست داريد ضبط رو با مخلفاتش از جا در آريد و تو فرق دنيا بکوبيد تو اين گير و دار يدفه می رسيد به يه چراغ قرمز...يه دست آشنا که ايندفه بيشتر توجهتونو جلب می کنه می آد جلو...دست زمخت يه دختر قشنگ ۶ ۷ ساله که به جای عروسکای لطيف و کوچولو يه بسته آدامس تو يه دستش و يه اسپند دود کن تو يه دست ديگشه...خوب شايد ديگه نتونين تحمل کنين... اشکال نداره به ديگرون نگاه نمی کنين با فراغ بال دستای قشنگشو می گيريد تو دستتونو می بوسيد خوب تا همينجا بسه ...تا همينجاش هم بهتون حق می دم شب رو نتونين بخوابين و تا دم دمای سحر مشغول تایپ اين متن بشيد
اما بدی قضيه اينجاست که تایپ فارسيتون وحشتناک و بالاخره ساعت ۵:۱۵ بعد از ظهرتایپ تموم می شه و ...... ادامه دارد این اراجیف

۱۳۸۴ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

..........باران عشق من

زیر بارون نشسته بودم
چشممو به آسمون دوخته بودم چشممو به ابرهای سرگردون دوخته بودم
انتظار می کشیدم
انتظار قطره ای عاشق از باران که از آسمان بیاد و به چشمام بشینه
تا شاید چشمام عاشق اون قطره بشه باران می بارید
آسمون می نالید
ابرها بی قرار بودن
صدای رعد ابرها سکوت آسمان را در هم شکسته بود
خیس خیس شده بودم ، مثل پرنده ای زیر باران دوست داشتم پرواز کنم در اوج آسمانها تا شاید خودم قطره عاشقو میون این همه قطره پیدا کنم
می دونستم قطره هایی که از آسمان می ریزه اشکهای آسمانه
اشکهایی که هر قطره از اون خاطره ای بیشتر نبود تو رویاهام پروازکردم
تو اوج آسمانها
میون ابرها
میون قطره ها
چطور می شه از میون این همه قطره باران
قطره عاشقو پیدا کرد؟!
قطره هایی که هر وقت به زمین میریخت
یا به دریا می رفت
یا به رودخانه
یا به صحرا می رفت و به زمین فرو می رفت و یا روی گل می نشست
من به دنبال قطره ای بودم که بر روی چشمام بشینه
نه قطره ای که عاشق دریا یا گل بشه…و یا اینکه ناپدید بشه
من قطره عاشقومی خواستم که یه رنگ باشه!… همون رنگ بارون عشق من نگاهم به بارون بود ، تو دلم چه غوغایی بود
انتظار به سر رسید ، قطره عاشق به چشمام نرسید بارون کم کم داشت رد خودشو گم می کرد…و آسمون داشت آروم میگرفت
دلم نمی خواست آسمون آروم بگیره اما…! من نا امید نشدم و بازم منتظر موندم
اونقدر انتظار کشیدم تا…قطره آخربارونو از اون بالاها دیدم… قطره ای که آرزو داشتم به چشمام بشینه… آرزو داشتم بیاد و با چشمام دوست بش… قطره بارون داشت به سوی چشمام میومد
نگام همچنون به اون قطره بود…طوفان سعی داشت قطره را از چشمام جدا کنه و نگذاره به چشمام بشینه اما اون قطره عشق با طوفان جنگید
از طوفان گذشت و به چشمام نشست…چه لحظه قشنگی…تو همون لحظه که قطره بارون عشقم داشت به زمین می ریخت چشمای منم شروع به اشک ریختن کرد
اشکهام با اون قطره یکی شده بود
احساس کردم قطره عاشق در قلبم نشسته…به قطره وابسته شدم… آن قطره پاک پاک بود چون از آسمان آمده بود…همان قطره ای که باران عشقم به من هدیه داد

۱۳۸۴ اسفند ۱۱, پنجشنبه

نقاب

چشمهامو باز میکنم خودمو پشت پنجره اتاقم , توی این شهر میبینم..یک سال دیگه از عمرم هم گذشت. مثل همه ی سالهایی که میگذره و خواهد گذشت. اما مثل اینکه توی این شهر هیچ چیز عوض نشده..هنوزم آسمون این شهر تاریکه و هر روز تاریک تر میشه..ستاره ها خیلی وقته که دیگه چشمک نمیزنن.. با اینکه توی آسمون تاریک این شهر هزاران خورشید وجود داره اما این خورشید های کاغذی چیزی جز به تاریکی آسمون این شهر نمی افزایند...خیلی وقته که از خورشید حقیقی خبری نیست..حتی تعداد آدم هایی هم که منتظر تابش خوشید هستند روز به روز کمتر میشن..گاهی وقت ها پشت پنجره ی همیشه بسته ی اتاقم می ایستم و به مردم شهر نگاه میکنم...همه را پشت نقابهایی از دروغ و نیرنگ میبینم..نمی دونم چرا توی این شهر هیچ کس نمیخواد چهره ی خودشو از پشت نقاب بیرون بیاره ؟...به نظر میرسه توی این شهر دروغگوترین موجودات ؛ آینه ها باشن.. آینه هایی که هیچ وقت نخواهند توانست پشت نقاب چهره ی مردم این شهر رو حداقل به خودشون نشون بدن..به همین خاطر واسه همیشه پنجره ی اتاقم رو بستم فقط گاهی وقتها نگاهی به مردم این شهر می اندازم.. اصلا دلم نمیخواست توی این شهر زندگی کنم..اما کجا میتونم برم؟ شاید آرزوی خیلی ها باشه که باین اینجا .. الان که به پشت این پنجره ی بسته میرسم یه آرزو میکنم..امسال آرزو میکنم که ای کاش ازاین شهر میرفتم.. اما نه به یک شهر دیگه.. دلم یک جزیره میخواست.. خیلی کوچیک.. فقط به اندازه ی خودم..با آسمونی بدون ابر..با شب هایی که روشن تر از روزهای این شهر باشه..با یک خورشید توی آسمونش ..اما چه میشه کرد ؟جز آرزو کردن.. برای ساختن با سرما و تاریکی این شهر میشه با آرزوها زندگی کرد..میشه به مردم این شهر نگاه کرد و بهشون خندید..همراهشون خندید ..خنده هایی که بعد از اون خنده بشه رطوبت یک قطره باران رو روی صورت احساس کرد...میشه همراه این مردم اشک ریخت..میشه مثل تمساح گریه کرد ... میشه توی این شهر ادای زندگی کردن رو در آورد.. اما..اما حالا باید توی این شهر به نور فکر کرد...نوری به لطافت یک گل.. نوری به نزدیکی یک نفس.. نوری به وسعت یک افق.. نوری که همه از آوییم.. همه برای آوییم و همه به سوی او میرویم.