Mano Del

۱۳۸۴ مهر ۱, جمعه

هوالخبيييييييييييييييييييييييييي

گاهي اوقات احساس نزديكي به معبود وآرامش قلبي به انسان دست ميدهدكه گويي نوري عجيب دركالبد انسان ميدرخشد درآن هنگام درذهن عباراتي نقش ميبندد اين مناجات جزئيات ذهنم است دران لحظات شيرين واي كاش انسان هردم خود را درآن لحظات ميديد وآرامش آن لحظات رابه دغدغه هايي دنيوي نميفروخت. يا هوووووووووووووووووووو خدايااز تو سپاسگزارم خدايا به خاطر اينكه هرگز تنهايم نمي گذاري از تو سپاسگزارم خدايا به خاطر اينكه هرگاه در جاده زندگي قدمهايم اندكي از راه راست سست ميشود تو با تلنگري به راهم مي آوري از تو سپاسگزارم. خدايا! ممنونم كه هرزمان كه تو را از ياد برده و حضور سبزت را در كنارم فراموش كرده ام با نازل كردن بلايي كوچك مرا متوجه خود ساخته اي تا به يادآورم كه در برابر اراده بي انتهايت هيچ چيز تاب ايستادگي ندارد! خدايا!از اينكه مي بينم بزرگي چون تو همواره مرا زير نظر دارد و هرگز فراموشم نمي كند سخت به خود ميبالم. خدايا! با اينكه گناه كرده ام ناسپاسي نموده ام حتي گاهي از رحمت بيكرانت نااميد شده ام و بنده خوبي برايت نبوده ام اما تو مهربان هر زمان كه درمانده از همه چيز و همه كس شده ام باز هم با آغوش باز پذيرايم بوده اي و در نهايت بزرگواري حمايتم كرده اي. به راستي اي پروردگار زيبا و مهربان در برابر اين همه لطف و بخشندگي تو چه ميتوانم بگويم؟ اين همه سخاوت و كرم را چگونه پاسخگو باشم؟ خدا يا ! شماره دفعاتي كه در نهايت ناباوري و بهت همگان از راههاي عجيب و خارق العاده ات در سختترين و غير ممكن ترين شرايط ياورم بوده اي از حساب بيرون است . تو خود نيك ميداني كه بنده ات جز چيزهايي كه تو به او بخشيده اي در چنته ندارد پس تمنا دارم در يافتن راه درست زندگي و بدست آوردن شادماني, عشق ,آرامش و سعادت حقيقي ياريم كني چرا كه بدون تو هيچ ندارم و با تو از همگان بي نيازم . خداي من ميدانم كه با اين همه تو باز هم مرا دوست داري و هميشه و در هر لحظه مواظبم هستي زيرا اين حديث قدسي ات همواره در ذهنم طنين مي افكند اگر آنان كه از من روي برتافتندميدانستند كه چقدر مشتاق ديدارشان هستم هر آيينه از شوق جان مي سپردند

۱۳۸۴ شهریور ۲۴, پنجشنبه

علي كوچولو

يكي بود يكي نبود زير گنبد كبود غير از خدا هيچکس نبود يه روز تو پائيز تو يه خونواده نه پولدارو نه فقير پسري بدنيا اومد كه نامش رو گذاشتند علي و چون علي قصه ما تو اون خونواده بدنيا اومده بود پس فاميليش هم شد .................... علي كوچيك بود كه تنها شد و مامان و باباش رفتن پيشه خدا اما علي كوچيكيش رو خيلي دوست داشت چون تو كوچيكيش همه آدما رو خوب ميديد و علي دوست نداشت تا بزرگ شه ، اما تنها به اين خاطر بزگ شد كه بايد بزرگ مي شد و همين كه بزرگ مي شد بيشتر با خداش آشنا مي شد خدائي كه وقتي شلوغ مي كرد و مامانش رو اذيت ميكرد خدا دوستش نداشت وقتي شكلات زياد مي خورد خدا از دستش ناراحت مي شد اما وقتي بعدالظهر ها مي خوابيد و بيرون نمي رفت تا يه محل از دستش راحت باشن خدا هم خيلي خيلي دوستش داشت اينارو مامان ميناش بهش گفته بود و علي با همين تعريف از خدا بزرگ شد و انقدر تند بزرگ شد كه حالا كه 29 سالشه هنوزم نفهميد كه كي بزرگ شد اما تنها به اين دليل بزرگ شد كه بايد بزرگ مي شد علي بزرگ شد و موقع مدرسه رفتنش شد و بايد مي رفت مدرسه تا بزرگ تر شه و عقلش به همه چي برسه اما هنوزم كه هنوزه عقلش به نصف اون چيزهائي كه تنها تو كودكي دلش مي خواست برسه هم نرسيده علي رفت مدرسه و سر نيمكتهاي چوبي مدرسه نشست يه آموزگار خوب ، يه آموزگار مهربون اومد سر كلاس و گفت بچه هاي عزيزم سلام. من آموزگار سال اول شما هستم و بعد از مدتي حرف زدن شروع به درس دادن كرد و رو تخته يه خط صاف كشيد و گفت : بچه ها شما هم هر كدوم يه خط صاف بكشيد علي هم مثل همه يه خط صاف كشيد و آموزگار گفت بچه هاي من هميشه يادتون باشه كه هميشه تو زندگيتون تنها روي اين خط حركت كنيد اگه مي خواهيد خدا دوستتتون داشته باشه همه گفتند چشم اما علي مي ترسيد بگه چشم. چون اون خطه خيلي نازك بود و علي مي ترسيد يه هو به علت سر به هوا بودن يه دفعه از اون خط نازك به سمت چپ يا راست پرت بشه اما اونم گفتم چشم چون همه گفتند چشم ... گذشت و گذشت تا روزي آموزگار گفت بچه ها بنويسيد آ علي هم مثل همه بچه ها نوشت آ معلم گفت آفرين به همه شما عزيزان گلم حالا همه بنويسيد ب همه نوشتند ب و علي هم مثل همه نوشت ب بعدش آموزگار گفت حالا بنويسيد آب همه نوشتند آب و علي هم مثل همه نوشت آب و آموزگار گفت آفرين بچه ها كه همه نوشتيد ، اما يادتون باشه كه آب مايه روشني و پاكيه پس يادتون باشه هميشه مثل آب زلال باشيد و پاك يادتون باشه كه تنها دليل پاك بودن آب جاري بودنشه و گرنه آبي كه يه جا بمونه گند آب مي شه و بوي بد مي ده پس اينو هم يادتون باشه كه مثل آب جاري باشيد و همه چيز بد رو با جاري بودنتون پاك كنيد ... و گذشت و گذشت تا آموزگار روزي گفت بچه ها امروز مي خوام يه درس تازه بدم و حتما درس امروز رو براي هميشه تو ذهنتون بسپاريد و تا آخرعمرتون همراهتون باشه همه گفتند چشم اما علي باز هم همون دلنگراني شيرين اومد سراغش اما چون اون دلنگراني براش ناشناخته بود و تا حالا حسش نكرده بود ازش مي ترسيد چون درسي كه آموزگار ميخواست بده معلوم بود كه خيلي خيلي مهمه چون چشماي آموزگار برق عجيبي مي زد كه براي علي آشنا بود انگار اين برق رو قبلا تو چشماي يكي ديگه ديده بود شايدم بعدا ديده بود اما بازم مثل همه گفت چشم چون بايد مي گفت چشم . اما همينكه گفت چشم انگار يه هو يه دنيا بار از ته آسمون پرت كردن رو شونش كه اينقدر شونه هاش سنگين شده بود و آموزگار با صداي لرزاني گفت بچه ها همه بنويسيد ع و علي مثل همه بچه ها نوشت ع و آموزگار با صداي لرزان تري گفت بچه ها همه بنويسيد ش علي و همه بچه ها نوشتند ش و معلم بغض تو گلوش فشرده شده بود و با بغش گفت بچه ها بنويسيد ق همه با تعجب نوشتند ق اما علي با خوشحالي غريب و خاصي نوشت ق و آموزگار در حالي كه بغش گلوش تركيده بود با گريه گفت : بچه ها حالا اين سه حرف رو به هم بچسبونيد و بنويسيد عشق همه نوشتند عشق اما علی نوشت مريم آموزگار با چشماي خيس وقتي نوشته علي رو ديد گفت : پسرم بنويس عشق علي نوشت عشق ، اما باز هم ديد نوشته مريم اين بار آموزگار بهش گفت : عزيزم بنويس ع ش ق و علي هم نوشت ع ش ق و آموزگار گفت آفرين عزيزم ! حالا اين سه حرف رو به هم بچسبون و علي اين سه كلمه رو به هم چسبوند ، اما خودش هم تعجب كرد وقتي كه بعد از چسبوندن اون سه تا حرف ديد كه بازم نوشته شدهمريم همه بچه ها علي رو مسخره كردند و يكصدا گفتند : هو هو علي سواد نداره ، هو هو علي سواد نداره و آموزگار گريش بلند تر شد و از كلاس رفت بيرون و علي هم فكر كرد كه آموزگار از دست اون ناراحته اما خودش مي دونست كه نمي خواست آموزگار رو ناراحت كنه و دلش مي خواست به آموزگارش بگه كه خانم اجازه ! به خدا من هم همون درسي رو كه شما داريد مي ديد مي نويسم اما نمي دونم چرا اينجوري مي شه مي خواست به آموزگارش بگه كه خانم اجازه من نمي خوام ناراحت بشيد از دستم و براي اينكه آموزگارش رو شاد كنه همون شب تا ساعت چهار صبح رفت و يه دفتر صد برگ رو پر كرد از كلمه عشق تا فردا به عنوان جريمه ببره بده به آموزگارش تا خوشحال شه و صبح وقتي بابا رضاش از خواب بيدارش مي كرد ديد كه ديشب از شدت خستگي رو دفتري كه جريمه های عاشقانش رو توش نوشته بود خوابش برده اما خوشحال بود كه ديشب آخرين صفحه دفترش رو داشت تموم مي كرد كه خوابش برده بود و بابا رضاش مي خواست بره كه چشمش به دفتر افتاد كه توش هي يه كلمه تكرار شده و دفتر رو ورق زد و ديد كه از اول تا آخر دفتر صدبرگ فقط همون يه كلمه نوشته شده و علي رو دعوا كرد و گفت يعني تو اينقدر خنگ شدي كه نمي توني يه كلمه مريم رو هم درست بنويسي كه معلمت اينهمه به تو جريمه داده و گفته بنويسش!؟ و علي با ديدن دفتر اشك تو چشماش حلقه زد چون خودش ديشب ديد كه همه نوشته هاي ديشبش فقط از عشق بود صبح شرمنده رفت پيش آموزگار تا بگه من چيكار كردم اما آموزگارش نيومده بود چند روز بعد بهشون گفتند كه آموزگارتون رفته پيش خدا و وقتي علي پرسيد كه كي بر مي گرده ناظمشون با خنده اي بر لب بهش گفت : اون ديگه بر نمي گرده و علي اين بار از دست خدا ناراحت شد كه چرا آموزگار اونو برده پيش خودش و ديگه هم بر نمي گردونه.يه دفه ياد مامان باباش افتاد که اونام رفتن پيشه خدا.با خودش گفت پس اونام هيچوقت نمييان و پيش خودش گفت :مگه خدا خوب نبود !؟ پس چرا آموزگار مهربونشو مامان باباشو بدون اجازه برده پيش خودش و از خدا دلگير شد و شب خوابيد و آموزگارش اومد تو خوابش و بهش گفت سلام علي جان، شبت بخير عزيزم و علي قبل از اينكه جواب سلامش رو بده با گريه گفت : خانم اجازه ! چرا ما رو ترك كرديد!؟ به خدا مي دونم اشتباه كردم ...اما اون شب وقتي رفتم خونه براي اينكه شما خوشحال بشيد من به عنوان جريمه اما آموزگارش نذاشت بقيه حرفش تموم شه و بهش گفت آره عزيزم همه رو مي دونم علي جان تو تجلي عشق آيندت رو داشتي مي نوشتي اما من چشم ديدنش رو نداشتم و تو تقديرت اينه كه اين راه رو ادامه بدي و علي پرسيد خانم اجازه تقدير يعني چي و تجلي عشق چيه!؟ آموزگار گفت عزيزم من تنها آموزگار تو نيستم طبيعت ، زندگي و زمونه و خلاصه همه چيز آموزگار تو خواهند بود و تو از هركدوم از اونها يه چيزي ياد مي گيري تا بزرگ شي و خودت متوجه شي علي به آموزگار گفت خانم اجازه من دوست ندارم بزرگ شم. آيا مي شه!؟ و آموزگار گفت علي جان تو روحت رو هميشه مي توني مثل يه بچه پاك نگه داري و اصلا مهم نيست كه جسمت بزرگ شه و پير شه و يه روز از بين بره مهم اينه كه روحت رو درست نگه داري عزيزم و علي با اينكه چيزي متوجه نشد اما انگار متوجه شد و گفت چشم و علي باز بزرگتر شد چون بايد بزرگتر مي شد و تو اين مدت آموزگارهاي زيادي داشت و از هر كدومشون يه درس ياد گرفت اما هنوزم كه هنوزه دو تا از آموزگاراش رو هيچ وقت فراموش نمي كنه يكي همون آموزگار سال اول دبستانش بود كه مهربونترين آموزشگارش بود و همه درسها رو با شيريني بهش ياد مي داد و اون يكي آموزگارش كه عصباني ترين آموزگارش بود و اسمش زمونه بود و همه درسها رو با تلخي تمام بهش ياد مي داد با تلخي تمام. و علي اين داستان رو نيمه تمام گذاشت تا باعث انديشيدن باشه براي همه اما اينو هم بگه كه با ديدن مريم تو خواب بود كه تعريف كامل از خداوند رو درك كرد و مريم شد تنها قبله اون براي عبادت خداش اخه مريم مامانه واقعيش بود كه اونم مثله أموزگاره كلاس اولش رفته بود پيشه خدا يواش يواش كه علي بزرگتر شد تازه فهميد پيشه خدا رفتن يعني چه يه مدت مامان مريمش به خوابش نيومد و علي هم از همون روز قبله ش رو گم كرد أخه به عشقه ديدنه مامان مريمش ميخوابيد تا حالا اونقدر احساس بيچارگي نكرده بود و تنها تو يه شب پائيزي كه شب تولدش بود معلم سال اولش ومامان مريمش با هم اومدن تو خوابش و دوباره قبله ش رو بهش نشون دادند دوستان عزيزم اگه از اين داستان خوشتون اومده از همه شما دو تا خواهش دارم اول اينكه لينك اين صفحه رو براي دوستانتون ارسال كنيد تا همه بخونند اگه مشكل مالي نداريد تنها 1000 تومن به زلزله زده هاي سونامي كمك كنيد فقط بخاطر اينكه بني آدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش ز يك گوهرند چو عضوي به درآورد روزگار دگر عضو ها را نماند قرار و بدونيد كه قطره قطره جمع گردد وانگهي دريا شود و شك نكنيد كه اين كمك به خودتون هست نه ديگران

۱۳۸۴ شهریور ۱۷, پنجشنبه

مي‌گويند عشق كور است. بله درست مي‌گويند عشق از ديد عاقلان كور است زيرا عشق منطقي در بر ندارد اما در حقيقت عشق چشمان خود را دارد. چشماني كه در دل بازند و چشم سر آنرا نمي‌بيند. و كساني كه عشق را تجربه كرده‌اند مي‌گويند: چشم دل چيزي را مي‌بيند، كه چشم عقل از ديدن آن عاجز است. اگر عقل مي‌توانست از دريچه‌ي چشمان عشق به عالم بنگرد، ديوانه مي‌گشت .كسي نگفته است كه زندگي كار ساده ايست،گاهي بسيار سخت و ناخوشايند مي نمايد.اما با تمام فراز و فرودهايش زندگي از ما انساني بهتر و نيرومند تر مي سازد.حتي اگر در لحظه حقيقت آن را در نيابيم.به ياد آر ...كه در آزردگي، رنج از خود دور داري،و در دلتنگی، بگذاری اشكهايت جاری شوند،و در خشم خود را رها سازی،و در ناكامی بر خود چيره شوی،تا می توانی يار خود باش.می توانی بهترين دوست خود باشی،اما به هنگام آشفتگی مرا خبر كن!می كوشم، بدانم چه وقت بايد در كنارت باشم.اما گاه ممكن نيست، پس خبرم كن.

۱۳۸۴ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

يک چشمت آتش، يک چشمت خاکستر! من، بارقه ایاسير همان که خاکستريست -------------------------------------------------------- بنام خالق زيبائی ها برايت مينويسم تا ديگر نه برايم شعری بفرستی و نه متنی و نوشته ای آنقدر از درد پر و از تاريكی لبريزم كه ديگر نه حمد و ثنای يكتابرايم لذت بخش است و نه احوالپرسی از دوستان و ياران ايكاش دل ناشاد ما را يك عزيز و يك بزرگ شاد ميكرد ايكاش مولا به ما نيز نظر داشت ای دختر سبزپوش پر از آرزو آنقدر خالی از حرف و دلگير از دنيا هستم كه ديگر حتی برای دلداری نيز نميتوانم يك لبخند بزنم ميخواهم بدانم قصه دلتنگی های من كی به پايان ميرسد قصه شبهای نفرين شده كه هر چه ميشمرم به پايان نميرسند قصه ضربه های مرگبار طعنه بر روی پيكر بيگناه و پر احساس من بقول آقای دكتر............ : خدايا تو ميدانی كه زندگی در اين جهان چه دشوار است و چه زجری ميكشد آنكس كه انسان است و از احساس سرشار هم غصه بخون با من تو اين قفس بی مرز لعنت به چراغ سرخ لعنت به چراغ سبز عزيزكم دوست دارم اگر توانستی نامه مرا برای دوستانت بفرستی برای همه آنهائی كه ميشناسی بگوئی كه ما همه در يك شهر زندگی ميكنيم اما همشهری محسوب نميشويم چرا كه اگر همشهری هم بوديم ميدانستيم كه چه دلهائی در حسرت يك دلدادگی پاك خون ميخورند و آنقدر در تنهائی خود ميگريند تا ديگر حتی به اشك هم بی اعتقاد ميشوند. بگو كه وقتی زير باران تهمت و طعنه و تنهائی بمانيد شما نيز به باران بی اعتماد و بی اعتقاد خواهيد شد هم آوازی و ياری سالهاست كه مرده بگو كه يك نفر را زنده زنده در خاك كرده اند بگو كه داستانهايش بوی مرگ ، شعرهايش عطر خستگی و لحظه هايش پر از التهاب و اضطراب و گريه های بی دليل است ------------------------------------------------------------------------------------ ستاره های کمرنگ،دورسوی خاطراتی هستند که بر کهنه ترين چکادها از بين رفته اند. خيلی از ستاره هايی که من و تو می بينيم،سالهاست مرده اند .... ولی آنها آنقدر دور هستند که خبر مرگشان هم با ما هزاران سال نوری فاصله داشته باشد.

يادت بخير

من با تمام بدبينی های تلخم ، هميشه معتقد بودم هر احساسی به ديگران داشته باشی، به تو خواهند داشت.وخواستم، خوب يا بد ، دوست بدارم.امروز اما با همه ی خوشبينی احمقانه ام، می بينم هر چه برای ديگران بخواهم ، خوب يا بد،مشابه يا غير مشابه،.... هیچ چيز تغييری نخواهد کرد.هيچ چيز!!---
-------------------------------------------- يادت بخير......... خوب لحظه های غنيمت
----------------------------------------------- دوستتدارم دلتنگي عزيز! ------------------------------------- من گريه هم می کنم.من توی بلند ترين خنده هايم،گريه هم می کنم.من توی شادترين لحظه ها که برای شما خواسته ام، گريه هم می کنم.من توی بهترين لحظه ها که شما فکر می کنيد به من بخشيده ايد، گريه هم می کنم.من توی خوابهايم،وقتی با دست عزيزترينهايم شکنجه ميشوم،گريه هم می کنم.من گريه هم می کنم.- من- گريه- هم- می کنم

۱۳۸۴ شهریور ۱۴, دوشنبه

داستان دخترك

من آن خاكستر سردم كه در من شعله ي همه عصيان هاست
من آن درياي آرام ام كه در من فرياد همه توفان هاست
من آن سرداب تاريك ام كه در من آتش همه ايمان هاست. بعضي وقتا به اين فكر ميكنم كه چرا ما آدما اينقد زياده طلبو پرتوقعيم.به قوله بعضيا فقط جلو پامونو نگاه ميكنيم,اما بياين سرمونو يه خورده رو به بالا بگيريمو اطرافمونو دقيقتر و موشكافانه تر نگاه كنيم.دورو بر ما هرروز هزار جور اتفاق ميوفته كه ما بسادگي از كنارش رد ميشيمو انگار نه انگار......................هزار تا حق نا حق ميشه.هزار جور ظلم و............ واي خداي خوبه مهربون آيا بنده هات طاقت ديدن و شنيدنه اين همه بيدادو دارن؟ اگه جوابت بله ست پس چه بنده هاي سنگدلي داري خدا جون. پس سعي كنيم بيشتر بدونيم با ديدن , با شنيدن , با خوندن: دخترك يه چادر سياه سرش بود و خيلي ژنده، اومد داخل اتاق و نشست .همه داشتن نگاهش ميكردند ولي اون سرش پايين بود و هيچكس رو نگاه نمي كرد...! آقاهه ازش پرسيد: به چه جرمي گرفتنت. بعد از يه سكوت طولاني گفت: به جرم قتل …...! تو دختر مگه چند سالته كه آدم كشتي، گفت: اوني كه من كشتم آدم نبود، بعدش هم به سن آدم چه ربطي داره، وقتي بايد بكشي، مي كشي، ديگه سن و سال مطرح نيست، آقاهه سرش رو انداخت پايين شروع كرد به خوندن يه پرونده كه جلويش باز بود ...!همه جا سكوت بود، نگاه دخترك به سقف سياه خيره ماند بود، ناگهان دري آهنين باز شد و مرد همراه با دو زن وارد شدند، دختر بلند شد و به مرد نگاه كرد، و دختر فهميد كه بايد برود، كه وقتش هست كه برود و چاره اي نيست جز رفتن..!از نگهبان پرسيد: ساعت چنده ، گفت 6 صبح ، دخترك گفت: پس چرا آنقدر هوا تاريكه، نگهبان گفت: براي اينكه هوا گرفته است و ابري... گويا ميخواهد باران ببارد.. دخترك لحظه اي به آسمان نگاه كرد و گفت: تو هم ببار بر روي اين تن خاكي من، و مرا در اين روز سياه پوش همراهي كن و پاكم كن...!مرد به دخترك گفت اين كاغذ و اين قلم، يكساعت فرصت داري هر چي كه ميخواي و براي هر كس كه ميخواي بنويسي، به دست او خواهد رسيد، و همه از اتاق رفتند بيرون و دخترك ما تنها ماند با يك صفحه سفيد و يك قلم سياه...! بنام خداي تنهايي منيه روز صبح وقتي از مدرسه اومدم خونه ديدم يه آقاهه با مامانم توي اتاق هستند، اول فكر كردم كه دايي رضاست، ولي وقتي از لاي در ديدم يه هو آه از نهادم بلند شد، ديدم همكار باباست كه خيلي ازش بدش مي آمد و يه هو ياد اين حرف بابا افتادم كه هميشه مي گفت" با شماها هستم هر وقت زنگ زديد اداره و ديد آقاي رفيعي گوشي رو برداشت حرف نزنيد به اين مردك از پشت گوشي تلفن هم نميشه اعتماد كرد" و مامان هميشه با لبخندي تلخ جواب ميداد اي بابا مرتضي تو چقدر شكاك هستي و بد دل، اون آدم فقط كمي صميمي برخورد ميكنه وگرنه منظور بدي نداره"، نميدونستم چيكار بايد كنم رفتم توي آشپزخانه و خودم رو قايم كردم و از پنجره پشتي توي اتاق رو نگاه مي كردم كه يه هو ديدم مامانم و اون آقاهه..... اصلا باورم نميشد كه مامانم به بابا مرتضي خيانت كنه و حتي حاضر بشه با يه مرد ديگه بخوابه، آخه هميشه خودشون ميگفتند كه چقدر عاشق هم بودند، چقدر همديگر رو دوست داشتند و با چه سختي بهم رسيدن، يه لحظه داشتم به همه چيز شك ميكردم، نشستم همون پايين آشپزخانه و شروع كردم به گريه كردن، اون مامانم بودم و يكي ديگه غيره بابام مونده بودم كه چيكار بايد بكنم، بعدش همونطوري كه گريه مي كردم خوابم برده بود، بعدش مامانم اومد و گفت سونيا چرا اينجا خوابيدي پاشو برو لباست رو عوض كن مهمون داريم، آقاي رفيعي اومده اينجا، اصلا باورم نميشد مامانم آنقدر راحت حرف ميزد كه انگار هيچ اتفاقي نيفتاده، بلند شدم به مامانم گفتم براي چيه آقاي رفيعي اومده اينجا، بابا كجاست... گفت بابات رفته مسافرت و ديگه هم پيش ما نمياد، ولي در عوض آقاي رفيعي براي هميشه در كنار ماست...!متوجه حرفهاي مامانم نمي شدم فقط رفتارهاي ناشايست اون رو با آقاي رفيعي مي ديدم و برايم سخت و غير ممكن بود، چند روز گذشت و يه روز وقتي از مدرسه اومدم خونه ديدم ماشين نيروي انتظامي جلوي خونمون هستند، پرسيدم چي شده كه ديدم مامانم داره گريه ميكنه و آقار رفيعي هم پشت سر هم سيگار ميكشد...!بعدش فهميدم كه بابام متوجه رابطه ي مامانم و آقاي رفيعي شده بود، به مامانم ميگه من به خاطره سونيا همه چيز رو نديده مي گيرم به شرط اينكه تو هم قول بدي به زندگيت و من و سونيا وفادار بموني، مامانم به جاي اينكه كه خودش رو اصلاح كنه با آقاي رفيعي بابام رو مي كشند، گرچه مامانم هيچوقت اين مسئله رو قبول نكرد و هميشه جلوي من منكر اين مسئله شد ولي من وقتي اين موضوع رو متوجه شدم ديگه نتونستم مسائل رو ناديده بگيرم يه شب كه با مامانم توي خونه تنها بوديم با چاقو رفتم بالاي سرش و كشتمش و براي هميشه خودم رو راحت كردم!ديگر چيزي نمانده به پايان ورقه سفيد، ديگر از آن سفيدي خبري نيست دخترك مي نويسد، از دردهايش و بدبختي هايش و آخرين واژه ها را به تصوير مي كشد و اين سكوت يك ماهه را مي شكند."دختـركي زيبا با چشماني آبي و موهاي بور در اين اتاق سياه و تاريـك نشسته است و مينويسد، و در دل آخرين نجواي عاشقانه اش را سر ميدهد، او حتي براي يكبار هم نتوانست عشق را لمس كند، او تا آخرين لحظه اي زندگيش منتظر ماند، تا باد برايش خبري دل انگيز بياورد، او ميدانست كه باد از كوه گذشت به دريا رسيد و از دريا به جنگلهاي پر از درخت و از آنجا به روستاي كه زادگاهش بود، دخترك ديگر خواب بود و نسيم صورتش را نوازش ميكرد، و حتي با صداي باد هم از خواب بيدار نشد، و دخترك قصه ما براي هميشه سكوت كرد و هيچ كاغذي را سياه نكرد".------------------------------------------------------------------------- 1: اين فقط يه داستانه كه خودم براي دلم(وبلاگم) نوشتم اما ممكن واقعي باشه و اسامي كه بكار برده شده خيلي اتفاقي انتخاب شده! 2 : شعر براي احمد شاملو مجموعه هواي تازه. 3 : نقل است كه گفت:"يك روز دلم گم شده بود. گفتم الهي! دل مــن بازده " نــدايي شنيدم كه: "يا جنيد! ما دل بدان ربوده ايم تا با ما بماني، تو باز ميخواهي كه با غير ما بماني؟" "تذكره الاوليا – عطار نيشابوي – ذكر جنيد بغدادي" 4 : خدا به آنان كه ايمان آورده و نيكو كار شدند وعده آمرزش و اجر عظيم فرموده است. (مائده 9)