Mano Del

۱۳۸۴ شهریور ۲۴, پنجشنبه

علي كوچولو

يكي بود يكي نبود زير گنبد كبود غير از خدا هيچکس نبود يه روز تو پائيز تو يه خونواده نه پولدارو نه فقير پسري بدنيا اومد كه نامش رو گذاشتند علي و چون علي قصه ما تو اون خونواده بدنيا اومده بود پس فاميليش هم شد .................... علي كوچيك بود كه تنها شد و مامان و باباش رفتن پيشه خدا اما علي كوچيكيش رو خيلي دوست داشت چون تو كوچيكيش همه آدما رو خوب ميديد و علي دوست نداشت تا بزرگ شه ، اما تنها به اين خاطر بزگ شد كه بايد بزرگ مي شد و همين كه بزرگ مي شد بيشتر با خداش آشنا مي شد خدائي كه وقتي شلوغ مي كرد و مامانش رو اذيت ميكرد خدا دوستش نداشت وقتي شكلات زياد مي خورد خدا از دستش ناراحت مي شد اما وقتي بعدالظهر ها مي خوابيد و بيرون نمي رفت تا يه محل از دستش راحت باشن خدا هم خيلي خيلي دوستش داشت اينارو مامان ميناش بهش گفته بود و علي با همين تعريف از خدا بزرگ شد و انقدر تند بزرگ شد كه حالا كه 29 سالشه هنوزم نفهميد كه كي بزرگ شد اما تنها به اين دليل بزرگ شد كه بايد بزرگ مي شد علي بزرگ شد و موقع مدرسه رفتنش شد و بايد مي رفت مدرسه تا بزرگ تر شه و عقلش به همه چي برسه اما هنوزم كه هنوزه عقلش به نصف اون چيزهائي كه تنها تو كودكي دلش مي خواست برسه هم نرسيده علي رفت مدرسه و سر نيمكتهاي چوبي مدرسه نشست يه آموزگار خوب ، يه آموزگار مهربون اومد سر كلاس و گفت بچه هاي عزيزم سلام. من آموزگار سال اول شما هستم و بعد از مدتي حرف زدن شروع به درس دادن كرد و رو تخته يه خط صاف كشيد و گفت : بچه ها شما هم هر كدوم يه خط صاف بكشيد علي هم مثل همه يه خط صاف كشيد و آموزگار گفت بچه هاي من هميشه يادتون باشه كه هميشه تو زندگيتون تنها روي اين خط حركت كنيد اگه مي خواهيد خدا دوستتتون داشته باشه همه گفتند چشم اما علي مي ترسيد بگه چشم. چون اون خطه خيلي نازك بود و علي مي ترسيد يه هو به علت سر به هوا بودن يه دفعه از اون خط نازك به سمت چپ يا راست پرت بشه اما اونم گفتم چشم چون همه گفتند چشم ... گذشت و گذشت تا روزي آموزگار گفت بچه ها بنويسيد آ علي هم مثل همه بچه ها نوشت آ معلم گفت آفرين به همه شما عزيزان گلم حالا همه بنويسيد ب همه نوشتند ب و علي هم مثل همه نوشت ب بعدش آموزگار گفت حالا بنويسيد آب همه نوشتند آب و علي هم مثل همه نوشت آب و آموزگار گفت آفرين بچه ها كه همه نوشتيد ، اما يادتون باشه كه آب مايه روشني و پاكيه پس يادتون باشه هميشه مثل آب زلال باشيد و پاك يادتون باشه كه تنها دليل پاك بودن آب جاري بودنشه و گرنه آبي كه يه جا بمونه گند آب مي شه و بوي بد مي ده پس اينو هم يادتون باشه كه مثل آب جاري باشيد و همه چيز بد رو با جاري بودنتون پاك كنيد ... و گذشت و گذشت تا آموزگار روزي گفت بچه ها امروز مي خوام يه درس تازه بدم و حتما درس امروز رو براي هميشه تو ذهنتون بسپاريد و تا آخرعمرتون همراهتون باشه همه گفتند چشم اما علي باز هم همون دلنگراني شيرين اومد سراغش اما چون اون دلنگراني براش ناشناخته بود و تا حالا حسش نكرده بود ازش مي ترسيد چون درسي كه آموزگار ميخواست بده معلوم بود كه خيلي خيلي مهمه چون چشماي آموزگار برق عجيبي مي زد كه براي علي آشنا بود انگار اين برق رو قبلا تو چشماي يكي ديگه ديده بود شايدم بعدا ديده بود اما بازم مثل همه گفت چشم چون بايد مي گفت چشم . اما همينكه گفت چشم انگار يه هو يه دنيا بار از ته آسمون پرت كردن رو شونش كه اينقدر شونه هاش سنگين شده بود و آموزگار با صداي لرزاني گفت بچه ها همه بنويسيد ع و علي مثل همه بچه ها نوشت ع و آموزگار با صداي لرزان تري گفت بچه ها همه بنويسيد ش علي و همه بچه ها نوشتند ش و معلم بغض تو گلوش فشرده شده بود و با بغش گفت بچه ها بنويسيد ق همه با تعجب نوشتند ق اما علي با خوشحالي غريب و خاصي نوشت ق و آموزگار در حالي كه بغش گلوش تركيده بود با گريه گفت : بچه ها حالا اين سه حرف رو به هم بچسبونيد و بنويسيد عشق همه نوشتند عشق اما علی نوشت مريم آموزگار با چشماي خيس وقتي نوشته علي رو ديد گفت : پسرم بنويس عشق علي نوشت عشق ، اما باز هم ديد نوشته مريم اين بار آموزگار بهش گفت : عزيزم بنويس ع ش ق و علي هم نوشت ع ش ق و آموزگار گفت آفرين عزيزم ! حالا اين سه حرف رو به هم بچسبون و علي اين سه كلمه رو به هم چسبوند ، اما خودش هم تعجب كرد وقتي كه بعد از چسبوندن اون سه تا حرف ديد كه بازم نوشته شدهمريم همه بچه ها علي رو مسخره كردند و يكصدا گفتند : هو هو علي سواد نداره ، هو هو علي سواد نداره و آموزگار گريش بلند تر شد و از كلاس رفت بيرون و علي هم فكر كرد كه آموزگار از دست اون ناراحته اما خودش مي دونست كه نمي خواست آموزگار رو ناراحت كنه و دلش مي خواست به آموزگارش بگه كه خانم اجازه ! به خدا من هم همون درسي رو كه شما داريد مي ديد مي نويسم اما نمي دونم چرا اينجوري مي شه مي خواست به آموزگارش بگه كه خانم اجازه من نمي خوام ناراحت بشيد از دستم و براي اينكه آموزگارش رو شاد كنه همون شب تا ساعت چهار صبح رفت و يه دفتر صد برگ رو پر كرد از كلمه عشق تا فردا به عنوان جريمه ببره بده به آموزگارش تا خوشحال شه و صبح وقتي بابا رضاش از خواب بيدارش مي كرد ديد كه ديشب از شدت خستگي رو دفتري كه جريمه های عاشقانش رو توش نوشته بود خوابش برده اما خوشحال بود كه ديشب آخرين صفحه دفترش رو داشت تموم مي كرد كه خوابش برده بود و بابا رضاش مي خواست بره كه چشمش به دفتر افتاد كه توش هي يه كلمه تكرار شده و دفتر رو ورق زد و ديد كه از اول تا آخر دفتر صدبرگ فقط همون يه كلمه نوشته شده و علي رو دعوا كرد و گفت يعني تو اينقدر خنگ شدي كه نمي توني يه كلمه مريم رو هم درست بنويسي كه معلمت اينهمه به تو جريمه داده و گفته بنويسش!؟ و علي با ديدن دفتر اشك تو چشماش حلقه زد چون خودش ديشب ديد كه همه نوشته هاي ديشبش فقط از عشق بود صبح شرمنده رفت پيش آموزگار تا بگه من چيكار كردم اما آموزگارش نيومده بود چند روز بعد بهشون گفتند كه آموزگارتون رفته پيش خدا و وقتي علي پرسيد كه كي بر مي گرده ناظمشون با خنده اي بر لب بهش گفت : اون ديگه بر نمي گرده و علي اين بار از دست خدا ناراحت شد كه چرا آموزگار اونو برده پيش خودش و ديگه هم بر نمي گردونه.يه دفه ياد مامان باباش افتاد که اونام رفتن پيشه خدا.با خودش گفت پس اونام هيچوقت نمييان و پيش خودش گفت :مگه خدا خوب نبود !؟ پس چرا آموزگار مهربونشو مامان باباشو بدون اجازه برده پيش خودش و از خدا دلگير شد و شب خوابيد و آموزگارش اومد تو خوابش و بهش گفت سلام علي جان، شبت بخير عزيزم و علي قبل از اينكه جواب سلامش رو بده با گريه گفت : خانم اجازه ! چرا ما رو ترك كرديد!؟ به خدا مي دونم اشتباه كردم ...اما اون شب وقتي رفتم خونه براي اينكه شما خوشحال بشيد من به عنوان جريمه اما آموزگارش نذاشت بقيه حرفش تموم شه و بهش گفت آره عزيزم همه رو مي دونم علي جان تو تجلي عشق آيندت رو داشتي مي نوشتي اما من چشم ديدنش رو نداشتم و تو تقديرت اينه كه اين راه رو ادامه بدي و علي پرسيد خانم اجازه تقدير يعني چي و تجلي عشق چيه!؟ آموزگار گفت عزيزم من تنها آموزگار تو نيستم طبيعت ، زندگي و زمونه و خلاصه همه چيز آموزگار تو خواهند بود و تو از هركدوم از اونها يه چيزي ياد مي گيري تا بزرگ شي و خودت متوجه شي علي به آموزگار گفت خانم اجازه من دوست ندارم بزرگ شم. آيا مي شه!؟ و آموزگار گفت علي جان تو روحت رو هميشه مي توني مثل يه بچه پاك نگه داري و اصلا مهم نيست كه جسمت بزرگ شه و پير شه و يه روز از بين بره مهم اينه كه روحت رو درست نگه داري عزيزم و علي با اينكه چيزي متوجه نشد اما انگار متوجه شد و گفت چشم و علي باز بزرگتر شد چون بايد بزرگتر مي شد و تو اين مدت آموزگارهاي زيادي داشت و از هر كدومشون يه درس ياد گرفت اما هنوزم كه هنوزه دو تا از آموزگاراش رو هيچ وقت فراموش نمي كنه يكي همون آموزگار سال اول دبستانش بود كه مهربونترين آموزشگارش بود و همه درسها رو با شيريني بهش ياد مي داد و اون يكي آموزگارش كه عصباني ترين آموزگارش بود و اسمش زمونه بود و همه درسها رو با تلخي تمام بهش ياد مي داد با تلخي تمام. و علي اين داستان رو نيمه تمام گذاشت تا باعث انديشيدن باشه براي همه اما اينو هم بگه كه با ديدن مريم تو خواب بود كه تعريف كامل از خداوند رو درك كرد و مريم شد تنها قبله اون براي عبادت خداش اخه مريم مامانه واقعيش بود كه اونم مثله أموزگاره كلاس اولش رفته بود پيشه خدا يواش يواش كه علي بزرگتر شد تازه فهميد پيشه خدا رفتن يعني چه يه مدت مامان مريمش به خوابش نيومد و علي هم از همون روز قبله ش رو گم كرد أخه به عشقه ديدنه مامان مريمش ميخوابيد تا حالا اونقدر احساس بيچارگي نكرده بود و تنها تو يه شب پائيزي كه شب تولدش بود معلم سال اولش ومامان مريمش با هم اومدن تو خوابش و دوباره قبله ش رو بهش نشون دادند دوستان عزيزم اگه از اين داستان خوشتون اومده از همه شما دو تا خواهش دارم اول اينكه لينك اين صفحه رو براي دوستانتون ارسال كنيد تا همه بخونند اگه مشكل مالي نداريد تنها 1000 تومن به زلزله زده هاي سونامي كمك كنيد فقط بخاطر اينكه بني آدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش ز يك گوهرند چو عضوي به درآورد روزگار دگر عضو ها را نماند قرار و بدونيد كه قطره قطره جمع گردد وانگهي دريا شود و شك نكنيد كه اين كمك به خودتون هست نه ديگران

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی