Mano Del

۱۳۸۴ شهریور ۱۴, دوشنبه

داستان دخترك

من آن خاكستر سردم كه در من شعله ي همه عصيان هاست
من آن درياي آرام ام كه در من فرياد همه توفان هاست
من آن سرداب تاريك ام كه در من آتش همه ايمان هاست. بعضي وقتا به اين فكر ميكنم كه چرا ما آدما اينقد زياده طلبو پرتوقعيم.به قوله بعضيا فقط جلو پامونو نگاه ميكنيم,اما بياين سرمونو يه خورده رو به بالا بگيريمو اطرافمونو دقيقتر و موشكافانه تر نگاه كنيم.دورو بر ما هرروز هزار جور اتفاق ميوفته كه ما بسادگي از كنارش رد ميشيمو انگار نه انگار......................هزار تا حق نا حق ميشه.هزار جور ظلم و............ واي خداي خوبه مهربون آيا بنده هات طاقت ديدن و شنيدنه اين همه بيدادو دارن؟ اگه جوابت بله ست پس چه بنده هاي سنگدلي داري خدا جون. پس سعي كنيم بيشتر بدونيم با ديدن , با شنيدن , با خوندن: دخترك يه چادر سياه سرش بود و خيلي ژنده، اومد داخل اتاق و نشست .همه داشتن نگاهش ميكردند ولي اون سرش پايين بود و هيچكس رو نگاه نمي كرد...! آقاهه ازش پرسيد: به چه جرمي گرفتنت. بعد از يه سكوت طولاني گفت: به جرم قتل …...! تو دختر مگه چند سالته كه آدم كشتي، گفت: اوني كه من كشتم آدم نبود، بعدش هم به سن آدم چه ربطي داره، وقتي بايد بكشي، مي كشي، ديگه سن و سال مطرح نيست، آقاهه سرش رو انداخت پايين شروع كرد به خوندن يه پرونده كه جلويش باز بود ...!همه جا سكوت بود، نگاه دخترك به سقف سياه خيره ماند بود، ناگهان دري آهنين باز شد و مرد همراه با دو زن وارد شدند، دختر بلند شد و به مرد نگاه كرد، و دختر فهميد كه بايد برود، كه وقتش هست كه برود و چاره اي نيست جز رفتن..!از نگهبان پرسيد: ساعت چنده ، گفت 6 صبح ، دخترك گفت: پس چرا آنقدر هوا تاريكه، نگهبان گفت: براي اينكه هوا گرفته است و ابري... گويا ميخواهد باران ببارد.. دخترك لحظه اي به آسمان نگاه كرد و گفت: تو هم ببار بر روي اين تن خاكي من، و مرا در اين روز سياه پوش همراهي كن و پاكم كن...!مرد به دخترك گفت اين كاغذ و اين قلم، يكساعت فرصت داري هر چي كه ميخواي و براي هر كس كه ميخواي بنويسي، به دست او خواهد رسيد، و همه از اتاق رفتند بيرون و دخترك ما تنها ماند با يك صفحه سفيد و يك قلم سياه...! بنام خداي تنهايي منيه روز صبح وقتي از مدرسه اومدم خونه ديدم يه آقاهه با مامانم توي اتاق هستند، اول فكر كردم كه دايي رضاست، ولي وقتي از لاي در ديدم يه هو آه از نهادم بلند شد، ديدم همكار باباست كه خيلي ازش بدش مي آمد و يه هو ياد اين حرف بابا افتادم كه هميشه مي گفت" با شماها هستم هر وقت زنگ زديد اداره و ديد آقاي رفيعي گوشي رو برداشت حرف نزنيد به اين مردك از پشت گوشي تلفن هم نميشه اعتماد كرد" و مامان هميشه با لبخندي تلخ جواب ميداد اي بابا مرتضي تو چقدر شكاك هستي و بد دل، اون آدم فقط كمي صميمي برخورد ميكنه وگرنه منظور بدي نداره"، نميدونستم چيكار بايد كنم رفتم توي آشپزخانه و خودم رو قايم كردم و از پنجره پشتي توي اتاق رو نگاه مي كردم كه يه هو ديدم مامانم و اون آقاهه..... اصلا باورم نميشد كه مامانم به بابا مرتضي خيانت كنه و حتي حاضر بشه با يه مرد ديگه بخوابه، آخه هميشه خودشون ميگفتند كه چقدر عاشق هم بودند، چقدر همديگر رو دوست داشتند و با چه سختي بهم رسيدن، يه لحظه داشتم به همه چيز شك ميكردم، نشستم همون پايين آشپزخانه و شروع كردم به گريه كردن، اون مامانم بودم و يكي ديگه غيره بابام مونده بودم كه چيكار بايد بكنم، بعدش همونطوري كه گريه مي كردم خوابم برده بود، بعدش مامانم اومد و گفت سونيا چرا اينجا خوابيدي پاشو برو لباست رو عوض كن مهمون داريم، آقاي رفيعي اومده اينجا، اصلا باورم نميشد مامانم آنقدر راحت حرف ميزد كه انگار هيچ اتفاقي نيفتاده، بلند شدم به مامانم گفتم براي چيه آقاي رفيعي اومده اينجا، بابا كجاست... گفت بابات رفته مسافرت و ديگه هم پيش ما نمياد، ولي در عوض آقاي رفيعي براي هميشه در كنار ماست...!متوجه حرفهاي مامانم نمي شدم فقط رفتارهاي ناشايست اون رو با آقاي رفيعي مي ديدم و برايم سخت و غير ممكن بود، چند روز گذشت و يه روز وقتي از مدرسه اومدم خونه ديدم ماشين نيروي انتظامي جلوي خونمون هستند، پرسيدم چي شده كه ديدم مامانم داره گريه ميكنه و آقار رفيعي هم پشت سر هم سيگار ميكشد...!بعدش فهميدم كه بابام متوجه رابطه ي مامانم و آقاي رفيعي شده بود، به مامانم ميگه من به خاطره سونيا همه چيز رو نديده مي گيرم به شرط اينكه تو هم قول بدي به زندگيت و من و سونيا وفادار بموني، مامانم به جاي اينكه كه خودش رو اصلاح كنه با آقاي رفيعي بابام رو مي كشند، گرچه مامانم هيچوقت اين مسئله رو قبول نكرد و هميشه جلوي من منكر اين مسئله شد ولي من وقتي اين موضوع رو متوجه شدم ديگه نتونستم مسائل رو ناديده بگيرم يه شب كه با مامانم توي خونه تنها بوديم با چاقو رفتم بالاي سرش و كشتمش و براي هميشه خودم رو راحت كردم!ديگر چيزي نمانده به پايان ورقه سفيد، ديگر از آن سفيدي خبري نيست دخترك مي نويسد، از دردهايش و بدبختي هايش و آخرين واژه ها را به تصوير مي كشد و اين سكوت يك ماهه را مي شكند."دختـركي زيبا با چشماني آبي و موهاي بور در اين اتاق سياه و تاريـك نشسته است و مينويسد، و در دل آخرين نجواي عاشقانه اش را سر ميدهد، او حتي براي يكبار هم نتوانست عشق را لمس كند، او تا آخرين لحظه اي زندگيش منتظر ماند، تا باد برايش خبري دل انگيز بياورد، او ميدانست كه باد از كوه گذشت به دريا رسيد و از دريا به جنگلهاي پر از درخت و از آنجا به روستاي كه زادگاهش بود، دخترك ديگر خواب بود و نسيم صورتش را نوازش ميكرد، و حتي با صداي باد هم از خواب بيدار نشد، و دخترك قصه ما براي هميشه سكوت كرد و هيچ كاغذي را سياه نكرد".------------------------------------------------------------------------- 1: اين فقط يه داستانه كه خودم براي دلم(وبلاگم) نوشتم اما ممكن واقعي باشه و اسامي كه بكار برده شده خيلي اتفاقي انتخاب شده! 2 : شعر براي احمد شاملو مجموعه هواي تازه. 3 : نقل است كه گفت:"يك روز دلم گم شده بود. گفتم الهي! دل مــن بازده " نــدايي شنيدم كه: "يا جنيد! ما دل بدان ربوده ايم تا با ما بماني، تو باز ميخواهي كه با غير ما بماني؟" "تذكره الاوليا – عطار نيشابوي – ذكر جنيد بغدادي" 4 : خدا به آنان كه ايمان آورده و نيكو كار شدند وعده آمرزش و اجر عظيم فرموده است. (مائده 9)

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی