(يادبود زلزله بم)
ماهی شب عيد
به رسم هر 5 شنبه آخر سال با بچهها دور هم جمع شدند. بعد از يه راهپيمايي نيم ساعته تصميم گرفته شد كه برن كافي شاپ دور هم بشينن. از همون اول هم با اين كلمه زياد ميونه خوبي نداشت. يادش مياد اولين بار كه تو خونه گفته بود رفته كافي شاپ از خواهر كوچيكش گله شنيد که دوستام تو مدرسه ميگن اونجا كافي ميلك ميخورن. ميشه بگي كافي ميلك چيه؟
رو همين حس و حال بود كه دلش نيومد چيزي بخوره. از بچهها عذرخواهي كرد و اومد بيرون و تنهايي شروع به قدم زدن كرد.
نميدونست چي ميخواد و كجا داره ميره. غرق در افكار خودش بود. حس و حال سال تحويل همه رو بدجوري تو خيابون و بازار آورده بود. به رسم هرساله ديگه خريد شب عيد براش معني نداشت. بيشتر تو فكر خواهر و برادرش بود. مثل اون سال كه از پدرش 8 هزارتومن گرفته بود تا براي خودش و برادرش كفش بخره. اما هرچي گشتن نتونستن تو حساب و كتاب، هر دونفرشون صاحب كفش بشن. تا اينكه ديد چشمهاي برادرش از ديدن يه كفش برق ميزنه. با كلي چونه زني كفش رو به قيمت 7 هزارتومان ميخرن و خوشحال بر ميگردن خونه.
تقريبا داشت به اين شرايط عادت ميكرد. آروم آروم كنار آدم هايي كه ميخواستن عجله كنن تا زودتر به عيد برسن، هيچ عجلهاي براي شروع سال نداشت. دم يه ماهي فروشي صبر كرد، به داخل آكواريومها نگاهي انداخت. ناخودآگاه ياد اون شبي افتاد كه با خواهرش اومده بودن و تصميم داشتن 3 تا ماهي براي خونه بخرن. اما خواهرش گير داده بود كه اون ماهي سه دمهي دو رنگه رو ميخواد. با يه حساب ساده ميدونست كه با هزارتومن سهم خريد ماهي نميتونن هر كدوم يه دونه ماهي داشته باشن. يه خورده سبك سنگين كرد و همون ماهي رو با يه ماهي كوچيك ساده خريد و برگشت خونه و با اين حرف برادرش رو آروم كرد كه: عوضش ماهي تو بزرگ بشه قشنگ ميشه و بيشتر از اون يكي زنده ميمونه!
به خاطر كار كردن پدرش تا آخرين دقيقهها، كمتر پيش اومده بود كه همه با هم دور سفرهي هفت سين باشن. عيد قبلي با پساندازهاي هفتهي آخر سال يه پيراهن به مادرش هديه داد و همين باعث شده بود سال تحويل رو با آرامش شروع كنه.
خاطرات آهسته از ذهنش رد ميشد. كم كم خيابون داشت شلوغتر ميشد. ديگه زياد تا سال تحويل نمونده بود. يه ماهي سه دمة طلايي رنگ با تنگ آب خريد. يه سيني هفت سين كوچولوي بستهبندي شده و به ياد سبزههاي هر سالهي مادر يه كوزه ی كوچيك سبزه هم خريد با 4 شاخه گل سفيد.
دم در ورودي كه رسيد يه سطل كوچيك رو برداشت و پر آب كرد و با خودش برد. اول آبي روي سنگها پاشيد و با دست سنگها رو تميز كرد. سبزه و ماهي و هفت سين و يه كتاب كوچيك حافظ رو گذاشت بالاي سنگها و روي هر كدوم يكي يك شاخه گل. حالا آرومتر شده بود و از شلوغي خيابون خيالش راحت بود.
با تكتكشون احوالپرسي كرد و منتظر تحويل سال شد. اين جزء معدود سالهايي بود كه لحظه تحويل سال همه دور هم بودن. صداي راديو داشت از محوطه پخش ميشد. به جز اون چند نفر ديگه هم اونجا اومده بودن. داشت يه نگاهي به دور و بر خودش ميكرد كه فهميد چيزي رو فراموش كرده.
سريع رفت و برگشت، چهارتا شمع گرفته بود. هر كدوم رو روي يكي از سنگها روشن كرد. چشمش افتاد به تابلوي بالاي سنگها و ديد اون رو تميز نكرده. نوشته تقريباً به خاطر بارندگي ناخوانا شده بود. تميزشون كرد و دوباره رنگ و رو گرفت:
آرامگاه خانوادگي
زمستان 82
زلزله ي بم
صداي راديو تو محوطه شنيده شد. آغاز سال 1384......
به رقص ماهي توي تنگ نگاهي كرد. چشمهاش رو پاك كرد و آروم بست و با خودش زمزمه كرد:
يا مقلب القلوب والابصار................
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی