Mano Del

۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

فريدون مشيري

بهار كه ميشود, نم نم باران كه بر سر وروي شهر مي بارد, خيابانها كه از سر مسافرتها خلوت ميشود , ابري هوا كه به لطافت سبزه و گل پيوند ميخورد بهترين زمان براي شعر و شاعرانگي است و مگر ميشود به بهار رسيد و به شعر انديشيد و به فريدون مشيري , شاعر عاشق و سراينده عاشقانه ترين شعر معاصر فارسي فكر نكرد؟ بي تو مهتاب شبي باز از ان كوچه گذشتم همه تن چشم شدم , خيره بدنبال تو گشتم شوق ديداره تو لبريز شد از جام وجودم شدم آن عاشق ديوانه كه بودم در تهران بدنيا آمد.در 1305 , از 10 سالگي شعر خواند و از 12 سالگي شعر گفت.همه شعرهايش هم پر مخاطب بود.هميشه كتابهايش پر تيراژ بود.آن هم نه از آن پر تيراژهاي عامه پسند دور از مخاطب جدي. مشيري را بايد پر احساس ترين شاعر معاصر ايران در گفتن شعر عاشقانه -- در كنار فروغ و شايد هم پس از فروغ – دانست . او نقطه اوج شعر رومانتيك ايران بود و بهمين خاطر است كه در نوروز و در عيد و در بهار كه طبيعت جلوه اي از رمانتيسم را به رخ ميكشد , شعر مشيري زينت بخش كارتهاي تبريك و نامه ها و تقديم نامچه هاي كتابها ميشود. در شعر فريدون مشيري , نه درد انكار ميشود و نه رنج, ولي آنقدر اميد و آرزو به چشم ميخورد كه تعجب ميكنيم
با همين ديدگان اشك آلود از همين روزن گشوده به دود به پرستو, به گل , به سبزه درود البته يادمان باشد كه او از ابتدا اينگونه نبود.آرام آرام به اينجا رسيد . او در ابتدا زندگي را " دشمن ديرينه" ميخواند و عشق را هم سياهي ميداند , اما بعدها به اميد رسيد و به عشق . و به عشق هم كه برسي پشتش حسرت است . مگر ميشود عشق باشد و حسرت نباشد؟ مشيري چند سال است كه رفته و نيست. كي بود؟ 79 آبان 79 دوم آبان 79 نيمه شب دوم آبان 79
ولي مهم نيست. تاريخ مرگش هر وقت كه باشد, مهم نيست. نه تنها مرگ او, كه اصولامرگ هنرمند تاريخش مهم نيست. اينها چيزهايي است براي پر كردن صفحه هاي تقويم. اصل, هنر هنرمند است كه هميشه هست. اگر هنر زنده باشد, هنرمند هم زنده است و اگر هنر بميرد هنرمند هم مرده است حتي اگر زنده باشد و به چشممان ببينيم كه راه ميرود و غذا ميخورد و قدم ميزند و سخنراني ميكند و امضا ميدهد و ............. و اصل اين است كه هنر مشيري نمرده است . مشيري در توقفگاه شعر كهن ماند و جلوتر نرفت , ولي در همان نقطه , حركتي رو به بالا در پيش گرفت و در جايگاه خود ماندگار شد و در اوج ماند. خودش ميگفت: "هيچ وقت تعصبي درباره رباعي , شعر نو يا غزل نداشتم , اما شعر كهن كه گناهي ندارد. گاهي مي بينم يك شاعر اصرار دارد شعرش را در قالب رباعي – كه خيلي هم لطيف و زيباست – نگويد , چون رباعي كلاسيك است فكر ميكند حتما بايد آنرا بهم بزند و تكه پاره اش كند و بعد آنرا زير هم و عمودي بنويسد تا بشود شعر نو." حسرت نهفته در دل شاعر – و شاعرش – را وقتي ميگويد"دلم ميخواست يك بار دگر او را در كنار خويش ميديدم" يا در پايان شعر معروف "كوچه" كه ميگويد: "بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم" كجا سراغ داريد؟ راستي اين يكي را خوانده ايد؟ بر شانه هاي تو مي شد اگر سري بگذارم

1 نظر:

Anonymous ناشناس گفت...

بر شانه های تو

وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه می خواست بشکند
یک لحظه
از خیال پریشان من گذشت
« بر شانه های تو ... »
بر شانه های تو
می شد اگر سری بگذارم
وین بغض درد را
از تنگنای سینه برآرم
به های های
آن جان پناه مهر
شاید که می توانست
از بار این مصیبت سنگین
آسوده ام کند

۱۳۸۴ بهمن ۵, چهارشنبه ساعت ۱۴:۴۳:۰۰ (‎+۳:۳۰ گرینویچ)  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی