............................كپي شده از
اين روزها هر جا میروی، هرچه میشنوی يکجوری با برف در ارتباط است. اگر هم نباشد ربطش میدهند. صبح که از در خانه میآيی بيرون دورو برت فقط برف است.
خيابانها را نمک و شن درشت و قلوه سنگ ريختهاند، ولی کوچهها بخصوص آنهايی که خاله و عمه دمکلفتان شهر تويش زندگی نمیکنند هنوز پراز برف و يخ است.
کوچهخيابانهايی که فقط جای لاستيک يک ماشين را دارند. دو طرفه هستند، ولی فقط يک ماشين میتواند از آنها عبور کند. حالا اگر دو ماشين روبهروی هم با هم پيدايشان شود بستگی دارد زور کدام طرف بچربد. اگر پسر سوسولی باشد که سوار ماشين اهدايی پدرش باشد با يک اخم تو که تازگیها ياد گرفتهای و کاربردها دارد،
معمولا ماستها را کيسه میکند و میرود در راه پارکينگ خانهای منتظر تو میماند بگذری. و تو با لبخندی فاتحانه میگذری. ولی اگر طرف رانندهی سبيل کلفت يک مينیبوس باشد تو مجبوری با ديدن گرهی ابروان پرپشت لوطيانهاش جا بزنی.
بعد اينقدر در دستاندازها و حفرههايی که در يخ ابجاد شده میافتی که ماشين به تلق تولوق میافتد.
زنی میخواسته به پارکينگ خانهاش برود، ماشينش را درست متقاطع با کوچه گذاشته و دارد با موبايل حرف میزند. راه را کاملا بسته. جلويش پارکينگ خانهاش است که از برف پاک است، و پشتش کپههای بزرگی از برف. چند دقيقهاست دارد با موبايلش حرف ميزند و قاهقاه میخندد. هر چه علامت میدهی که ديرت شده، اهميت نمیدهد و تازه به تو اخمی میکند و به گفتگوی خندانش ادامه میدهد. و بدون اينکه نگاه کند با انگشت شست به پشت ماشين که کپههای برف است اشاره میکند. يعنی حرف زيادی نزن و بيا از پشتم برو.
پشت سر چند ماشين ديگر آمدهاند و بوق میزنند. زن اصلا اهميتی نمیدهد. حوصله جر و بحث نداری و میگويی اللله، از توی برفها میروی انشالله که رد میشوی و مثل يک قهرمان راه را برای رانندگان پشتی آماده میکنی. و گاز میدهی. اولش همه چيز خوب پيش میرود ولی بعد عين ... در برف گير میکنی. عصبانی از ماشين بيرون میآيی. همهی رانندگان پشت سری هم پياده میشوند. زن که احساس میکند اوضاع دارد خراب میشود با عجله موبايلش را قطع میکند و پياده میشود. و هنوز اعتراضی نکردی، يک چيزی هم طلبکار است، " واه... حالا مگه چی شده؟" میگويی اگر زودتر به پارکينگ رفته بود اينجوری در برف گير نکرده بودی. از سه مردی که از ماشينشان پياده شدهاند دوتايشان مجذوب تيپ مکشمرگمای زن و موهای هایلایتشده فانتزی و ماشين سیچهل ميليونیاش شدهاند ( نوک و پاشنهی تيز کفش خانم قلب آنها را نشانهرفته است) با نيش باز میگويند اشکالی ندارد،حالا چيزی نشده.آنها ترجيح میدهند فعلا با زن گپ بزنند. اما يکی ديگر که مثل من کار و بارش دير شده اعتراض میکند که وای... کیملت ما به جای کلاسبازی و قرتیبازی فرهنگسازی ياد می گيرند. آسمان که به زمين نمیآمد که می رفتی چندمتر جلوتر در پارکينگ خانهات با موبايلت حرف میزدی.
هر سه مرد ماشينت را هل میدهند. نه تنها ماشين از برف بيرون نمیآيد که هر چه استارت میزنی ديگر روشن هم نمیشود . زن هم فعلا بهجای اينکه ماشينش را بردارد فاتحانه با لبخندی به تماشا ايستاده. مرد معترض به زن پرخاش میکند که برود تو. زن از ترسش سوار میشود و با يک نيش گاز ماشين را به پارکينگ میبرد. مرد معترض میرود و دو مرد مهربان میمانند برای کمک و گاهی نيمنگاهی به در خانهی زن دارند.
به کارت نرسیدی و مجبوری ماشين را به تعميرگاه مجاز ببری. در آنجا کارگران 14 تا 18 ساله مشغول به کارند. در محيطی بسيار سرد. همه میلرزند. تو هم میلرزی. يک بخاری گازی خودشان ساختهاند گذاشتهاند وسط. يک چراغ خوراکپزی روی زمين و يک بشکهی بزرگ قير رويش. شلنگ گاز هم از زير پا رد شده و اين شده يک بخاری استاندارد. تازه می گويند تا امروز صبح گاز نداشتهاند و الان هم گاهی گاز قطع میشود و بايد مواظب باشند که وقتی دوباره گاز وصل میشود به موقع کبريت بزنند وگرنه تعميرگاه روی هوا میرود. بخاری ابداعی نه ترموکوبل دارد نه شيرگاز. شير آب تعميرگاه با وجود عايق بندی شديد، از سرمای ديشب ترکيده و آب هم ندارند.
ماشينت به چند وسيله احتياج دارد ولی آنها هيچکدامشان را ندارند. کارفرما دلش نمیآيد و اصلا در مرامش نيست که مشتري را به دنبال وسيله بفرستد و يکی از شاگردانش را میفرستد.
آنقدر سردت است که دلت میخواهد همان بخاری استانداردبشکهای را بغل کنی. يکهو يکی از کارگران نوجوان میخندد که آقا بارونيت سوخت.بوی سوختگيش هم بلند شده و تو حالیات نشده. چند جايش سوراخ شده و هنوز دود از آن سوراخها بيرون میآيد. ماه پيش پدرت اين باروني را برای روز تولدت خريده بود و غير از اين ديگر چيز درست حسابی نداری. تا وسيله بيايد و ماشين درست شود 5 ساعت میگذرد و تو و کارگران با هم لرزيدهايد. اما کلی حرف در مورد برف اخير ازشان میشنوی که چقدر در رشت سقف خانهها ريخته، چون برای باران طراحی شدهبودند نه برف. گاز برای گرم کردن وپخت نان ندارند. بيل و کلنگ در آنجاها شده بيستسی هزار تومن. پارو شده 25 هزار تومن. پارو کردن پشتبامها هر خانه 300 هزار تومان(در روزنامهها هم همين قيمتها نوشته شده). و آرزو میکنند که کارفرمای عصبانی بهشان مرخصی بدهد تا آنها بيلو کلنگ و نان ببرند رشت بفروشند و چند پشتبام پارو کنند و به اندازهی حقوق يکسالشان را درآورند و برگردند.کارگر نوجوان وسيلهها را پيدا کرده و همه که دلشان برای باروني سوخته و لرزيدنهايت از سرما میسوزد سعی در درست کردن ماشين میکنند. کلی برای مخارج ماشين پياده میشوی، اما خودت سواره و پالتو سوخته و خسته به سمت خانه میروی. يادت می آيد عصر است و هنوز ناهار نخوردهای. به نانوايیِ اول که میروی. میبينی که يادداشتی نوشته که "به علت قطعی گاز تعطيل میباشد."نانوايی دوم از صف طويل جلويش معلوم است که باز است. ولی از غرغر مردم میفهمی که نانهايش مثل هميشه نيست. يا سوخته است يا خمیر. میفهمی که شدت گاز هی کم و زياد میشود. نانوا عصبانيست و میگويد کاش باز نمیکرد و مثل نانوای ديگر میبست و راحت میشد و آبرويش با اين نانها نمیرفت. مردم عصبانیاند و هر چه فحش بلندند به حکومت و دولتیها میدهند. بازار شايعات داغ است. مردی صبح رفته بيمارستان ملاقات کسی، ديده که گر و گر دستشکسته و پاشکسته و سر شکسته میآوردن بيمارستان. روی برف و يخ ليز خوردهاند.از مردم رشت میگويند و اينکه مسئولينش خيلی دير جنبيدهاند. از اينکه هر مسئولی اول به فکر خود و خانوادهی خود و بعد به فکر فاميلها و همپالکیهای خودش هست. میگويند در همين محل تمام کوچههايی که لودر و گريدر رفته برفها را پاک کرده، خانهی مادرزن يا عمه خالهی مسئولين است و مرد اسم کوچه و شماره پلاک خالهها و عمهها را میدهد و بقيه تأييد میکنند.از قلوهسنگهايی میگويند که به جای شن و نمک در خيابانها ريختهاند و باعث خرابی فنر و پولوس ماشينها میشود( يادت میآيد که تعميرکار گفته پلوس ماشين تو هم به خاطر اين چالههای يخی،عمرش در حال پايان است و علت تلق تولوق ماشينت هم همين است.)از تعداد کسانی میگويند که به علت قطع و وصل شدن گاز و روشن بودن اجاق و شومينه و بخاری گازی، گاز در خانه پيچيده و دچار آتش سوزی يا مسوميت شدهاند.از کسانیمیگويند که از شدت سرما دچار ذاتالريه شدهاند و هيچ وسيلهی گرمازايی ندارند. بيشتریها علاءالدين و والورهايشان را در زلزلهی رودبار يا بم به زلزلهزدگان بخشيدهاند و به فکر چنين روزهايی نبودهاند.
شب با هر کس تلفنی صحبت میکنی از برف و يخ و سرما و قطعی گاز و آتش سوزی میگويد. هر کسی خبر بدی دارد. يکی عمهاش پايش شکسته. يکی مادرش زمين خورده و نمی توانند دست شکستهاش را عمل کنند چون ناراحتی قلبی دارد...خبر مرگ آرتور ميلر، آتشسوزی مسجد ارک، در آتش سوختن يکمدرسهی ديگر در بجنورد، محاصرهی بيش از 900 روستای اطراف رشت در برف، نداشتن مايحتاج غذايی و گرمايی اعصابت را به هم میريزد.همانشب بايد داستانی که چند وقت است رويش کار میکنی، تمام کنی و فردا تحويل دهی. سعی میکنی مشکلات و غصهها را فراموش کنی وبر اعصابت مسلط باشی ويک داستان نيمهرمانتيک که حرفهايت را هم در بين جملاتش تنيدهای بنويسی و به هزار ضرب و زور يک هپياند و پايان اميدوارانه برايش جور میکنی. ساعت 2 صبح داری خط آخر را تايپ میکنی که يکهو برق میرود. محکم میزنی بر فرق کلهات، چون اصلا يادت رفته دکمهی ذخيره را فشار دهی. همه چيز پريده.يکی دوساعت عين عزادارها مینشينی.ساعت 5/6 برق میآيد. پس در محلشما يواشکی وقتی مردم خوابند برق را قطع میکنند. پس علت يخ کردن شبها با وجود پوشيدن چند ژاکت و انداختن چند لحاف و پتو همين است؟
سعی میکنی دوسه ساعت بخوابی.صبح اول زنگ میزنی ماجرا را خبر میدهی که چه برسرداستان آمده.بعد بايد به بانک بروی و قسطی را پرداخت کنی که آخرين روز موعدش است. از فردا به آن جريمه تعلق میگيرد. و همينطور قبض برق و تلفنی که عقب افتادهاند و تازه يادت آمده. اما در بانک برق نيست و کامپيوترها کار نمیکنند. مردم همه در حال شايعهپراکنی و فحش و دشمنی با نظام اسلامی هستند و کارمندان بانک هم همدلی میکنند.در کوچهی پربرفی دمجنبانکی را میبينی که خيس و خسته روی کپهای از برف نشسته، يعنی در واقع ايستاده. دلت پر از محبت به او میشود و برای چند ثانيه دردسرهايت را فراموش میکنی.دوربينت را در میآوری عکسی از او بگيری. انگار جانی میگيرد و روی کپه برفی ديگر مینشيند. خيلی يواش میروی روبهرويش و دوباره تا میخواهی دکمه را فشار دهی دوباره میرود جايی ديگر. و صدبار ديگر اين کار را تکرار میکند. بازیاش گرفته پدرسگ. دلت میخواهد دوبامبی بزنی بر ملاجش تا آرام بگيرد، ولی يادت میآيد که اولا تو طرفدارحقوق حيواناتی و دوما عکس يک دمجنبانک لهشده چندان جذابيتی ندارد.متوجه میشوی مدتیاست که پسری در چند متریات نظارهگر سوتیهايت است و انگار داردفيلم کمدی میبيند،نيشش تا بناگوش باز است. کنف شده راه میافتی و میروی. در تاکسی هم همهی حرفها در مورد برف و تبعاتش و بیکفايتی دولت است. از سرما و مريضیها. بیگازی و بیبرقی. از اينکه امسال نه دههی فجر را توانستند درست و حسابی برگزار کنند و نه دههی محرم!میگويند هيچسالی را ياد ندارند که مسجدها و تکايای شهر اين همه خلوت باشند.میگويند در کرج دو تکيهی بزرگ و اسمورسمدار بعد از دوشب مراسم نيمبندَ تعطيل شدهاند.میگويند تکايايی هم که گازی برای پختن نذری نداشتهاند کسی نمیآيد چون بيشتر غرض نذری خوردناست و وقتی خبر از قيمه نباشد تکيه به چه دردی میخورد.و البته در مورد آتشسوزی مسجد ارک میگويند. از ۶۰ کشته و ۳۰۰ زخمی.اينکه در ايران هيچ استانداردی رعايت نمیشود. اينکه هنوز نمیدانند دربِ مکانهای عمومی بايد رو به بيرون باز شود نه داخل، که در اثر ازدحام به جای اينکه باز شود، بستهتر شود. اينکه دليل آتشسوزی خانمیبوده که زير چادر پلاستيکیاش والور روشن کرده تا گرمش شود. ولی دولت دارد دنبال دستهايی از آستين استکبار جهانی بخصوص اسرائيل میگردد. اينکه لابد آخرش دکمهسرآستينی به شکل ستارهی داوود در بقايای آتشسوزی پيدا میشود و همه چيز به خير و خوشی(!) تمام میشود. اينکه کشته شدگان احتمالا از صد نفر میگذرد. چون در ايران امکانات درست حسابی برای درمان سوختگی نيست و سوختگان بيش از 60٪ محکوم به مرگند.
قول دادهای که يکی از كارمنداتو که در المپياد مقام آورده به مدرسه دهخدا برای امتحان المپياد ببری. در حياط پشت در سالنهای امتحان بين اوليا بچهها بحث است. مرد بد صدای زمختی با بلندگو داد میزند که اگر شما در حياط بايستيد امتحان بچهها برگزار نمیشود. او میخواهد تجمع آنها را بر هم بزند. هر چه داد میزند کسی اهميت نمیدهد. فکری به خاطر مرد بدصدا میرسد. داد میزند اگر اينجا بايستيد قنديلهای روی پشتبام جدا شده و روی سرتان میافتد. ناگهان جاندوستان٬ همه فرار میکنند.
روبهروی مدرسهدهخدا بانک سپه مرکزی تازه تعطيل شده. مردی دارد خواهش میکند که از حسابش پول بردارد. پسرش را به بيمارستان برده . حالش خيلی بد است و تا پول نبرد بستریاش نمیکنند. از داخل علامت میدهند که برود کشکش را بسابد. مرد به جای التماس شروع به فحش دادن میکند و تهدید میکند اگر بلايی سر پسرش بيايد دنيا را روی سرشان خراب میکند.
سر ِکار هم همهاش بحث است و شايعاتی که به نظر درست میآيد...
شب که میخواهی داستان را دوباره بنويسی، بدون اينکه بخواهی در هر جملهاش تکهای بار مسئولين حکومتی کردهای .و بيشتر قهرمانهای داستان معترض هستند.و هر کار میکنی نمیتوانی اندش را هپی کنی.و هر کار میکنی نمیتوانی مطلب درست حسابی برای وبلاگت بنويسی.و هر کار میکنی میفهمی نه بابا... تو اينکاره نيستی! همان خودمانی بنويسی بهتر است...و وقتی بر میگردی مطلبت را وجب میکنی میبينی فرق نمیکند٬ چه خوشحال باشی و چه ناراحت، در هر صورت فکت کار میکند...
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی