Mano Del

۱۳۸۵ مهر ۱۰, دوشنبه

اراجیف روزانه6

حتما تا حالا برات پیش اومده که چیزی رو از ته دلت و با تمام وجودت بخوای. آرزویی که ذره ذره وجودت نیاز به داشتنشو فریاد می زنه. همون آرزویی که دلت به خاطرش می تپه . به امید رسیدن بهش نفس می کشی , تورویاهات همیشه دنبالشی. همون که دلیل زنده موندنته . همون رویایی که بزرگترین امیدته . قشنگترین رویا ی تو رویای سوگلی تو بالاترین امیدت واسه زنده موندن بالاترین دلیلت واسه تلاش کردن. همون چیزی که اگه بدونی یک ساعت از عمرت مونده , تموم آرزوت اونه که بهش برسی . خواستنی از جنس آتش اشتیاق , سوزان و ملتهب , مثه نیاز یه ماهی به آب برای حیات. عین نیاز زندگی به امید برای نبریدن وتلاش. حسی که تو رو به ادامه دعوت می کنه , تشویقت می کنه و بهت انرژی می ده. چیزی که برای خواستنش تردید نداری , اون طور می خواهی که نرسیدن بهش برات زجره , رنجه , عذابه, و رسیدن بهش واست بالاترین شوق و لذتی که می تونی تصور کنی. هر چیز بهایی داره , بهای خواسته تو چقدره؟ چه بهایی داره. چه بهایی واسه دریافت خواسته مي پردازی ؟ از چه چیز ارزشمند و عزیزی واسه رسیدن بهش می گذری و مایه می ذاری؟ واسه رسیدن به همو ن رويای شیرینی که نمی تونی فراموشش کنی , نمی تونی جاشو با هیچی پر کنی . اون چیز مقدس و عزیزی که قلب و روح و جسم و تموم وجودت خواهش رسیدن به اون خواسته است. چند بار ناخواسته تو محاصره ابرهای تیره تردید و نا امیدی صدایي تو گوشت زمزمه کرده , افسوس ,حیف که نمی شه ,کاش ممکن بود, اما ممکن نیست. همون صدایی که گاهی جرات تلاش و تجربه ثمره تلاشتو ازت می گیره. و یه روز ممکنه به خودت بگی و ببینی , تحت تاثیر اون صداها نا خوانده , تو از یاد بردی . خواستنی که از عمق وجود باشه , نتونستن و نشدن سرش نمی شه , مگه بچگی هاتو از یاد بردی, که وقتی یه عروسک یا یه ماشین پشت ویترین اسباب بازی فروشی چشمتو می گرفت هیچ منطقی پاهای معصومت واسه گذشتن از اون خواسته را مردد نمی کرد. تو اون عروسک یا ماشین رو می خواستی , اون طور می خواستی که هیچ منصرف نمی شدی. اون طور پاش وامی ستادی که صاحب اول و آخرش فقط خودت بودی! چطوری اون لحظه نمی شه و نمی تونم و حالا بعدا پدر و مادرت رو نمی فهمی و قبول نمی کردی؟ اون طور اونو مي خواستی که نشدن برات بی معنی بود. تکان نخوردن و سفت و سخت ايستادن و پافشاریت جلوی اون اسباب بازی تا لحظه اي که بهش برسی رو از یاد بردی؟ چطوری یادت رفته خواستن, نتوانستن رو نمی پذیره, اشتیاق رسیدن به یه آرزوی قلبی نتونستن و نشدنو نمیفهمه , خواستن فقط یه معنی داره اونم توانستنه؟!! چطور شد که امروز ما بدون این که متوجه بشویم. نخواستن رو با نتوانستن عوضی گرفتیم؟ چون به درستی پی نبردیم اون جا که نتوانستیم به سبب این بود که واقعا نخواسته بودیم. اگر فقط بخوای و باور کنی که بهش می رسی کل قانونمندی های کائنات همسو با تو می شه.خواستن به تو نیرو و انرژی می ده که تموم درهای بسته رو به روت باز می کنه و تو رو با تلاشی تجهیز می کنه که با قدرتی عظیم فقط رو یه نقطه متمرکز شده که بی شک تو رو به کامیابی می رسونه مهم ایمان و اعتقادت به خواستته , خواستن رویایی که فکر رسیدن بهش , عشق و تقلا و تلاش رو در تو زنده و صد برابر می کنه همون که تو رو مشتاق تلاش می کنه. اگه چیزی که تو رو به تلاش کردن تشویق می کنه همون شعله داغ اشتیاقه , دیگه هیچ مانعی تو رو نمیترسونه , هیچ نگرانی دلت رو نی لرزونه , همه خواسته هات توی یه هدف جمع می شه اون هدف اولویت اول و شماره یکی که همه چیز تابع اونه. و اگه چیزی هست که این جور می خوایش و این قدر برات عزیزه هیچی مانع رسیدنت به اون نمی شه. هیچ قدرتی تاب ایستادن مقابل خواسته قلبی تورو نداره. اگه عشقت به آرزو و هدفت در اون حد متعالی و بالای خودشه , اگه آرزوی رسیدن به خواسته ات اون طور تو رو بی تاب و بی قرار می کنه که شب و روز بهش فکر میکنی , از همین حالا تو رو می بینم که به خواسته ات رسیدی و اگه بهش نرسی مقصر فقط خودتی. هر چه خواسته تو متعالی و بزرگ تر باشه باید بهای بیشتری روی براش بپردازی پس اگه به خواسته ات نرسیدی یا اون قدر برات ارزش نداشت و نمی خواستیش که همپای بهاش براش خرج کنی و سختی و رنجش را واسه رسیدن به گنجش به جون بخری یا تو روزمرگی و بطالت زیر خروارها یاس و ترس دفنش کردی و واسه تبرئه خودت وقتی یادش افتادی فقط سری از افسوس تکان دادی و گفتی افسوس که رویای من شدنی نبود. یادت باشه هیچ قدرتی غیر از خودت نمی تونه مانع رسیدن به خواسته هات بشود. وقتی با بی رحمی به ناامیدی و یاس اجازه می دی رو یا تو را ازت بدزده و با خودش ببره وقتی خودت واسه دفاع از رويات جلوی ترس هات نمی ايستی از کی توقع داری برات این کار رو بکنه ؟ وقتی اون خواسته برات اون قدر ارزشمند نبوده که بهای لازم رو بپردازی چطوری توقع داری اونو به رایگان و به سادگی به دست بیاری و به سادگی طعم شیرین رسیدن به آرزوی قلبیتو بچشی؟ و چه غم انگیز است که یه عمر فقط به خاطر ترس تو زندگی در جا بزنی که اصلا دوستش نداری , اون زندگی ای که با روحیات و خواسته ات هیچ تناسبی ندارد و فقط به خاطر این که جسارت ترکشو نداری به خاطر این که جسارت کنار گذاشتن ترستو از یاد بردی و به طعم تلخ اشتباه عادت کردی تحملش می کنی. کی یادت داد معنی زندگی محدود به تکرار عادت هاست؟ اخرش چی؟ جاذبه این تکرارهای بی اراده حداکثر تا چند سال دیگه دوام دارد؟ بالاخره تاریخ انقضا اونم می رسه؟ گاهی به سبب ترسی که بهش چسبیدیم حتی متوجه نیستیم ترس از یه اتفاق ممکنه خیلی وحشتناک و زجر اور رخداد اون اتفاق باشه و مثه یه عمر تحمل رنج واقعی به خاطر ترس از رنج احتمالی اینده کسی چه می دونه اگه با تموم وجودت برای رسیدن به رویات تلاش کنی چی پیش می آید؟ یه نگاه به دیروزت بنداز, اگر راضیت کرد جا پای دیروزت بذار اگه غمگینت کرد , اگه اون قدر رنجت می ده که حتی دلت نمی خواد به مرورش برگردی دیگه اشتباه دیروز رو تکرار نکن. اگه دیروز و امروز و فردات تو سیاهی و غم و غصه مثل همن , کوتاهی از خودته که هنوز به خودت نیومدی وهوشیار نشدی و نخواستی و فقط نخواستی تا بتونی به بهترین نوع تغییرش بدی زندگی بی لطفی که فقط از سرعادت به تکرارش ادامه مشغولی ارزش زندگی کردن داره؟ تنها فاصله تو با بزرگ ترین رویا ها و عزیزترین آرزوها ت فقط خواست و اراده خودته! چون خواسته عمیق و قلبی توبه پشتوانه بیشترین تلاشت عامل شکوهمندترین تغییرات مثبت زندگیته تا کی نرسیدن به آرزو های قشنگتوگردن نتونستنی ها میندازی ؟ کافیه با خودت روراست باشی کلاهتو قاضی کنی ببینی نخواستی یا نتونستی؟

ماه رمضون

شرمنـده شدم از... چشمهايش دودو مي‌زد. چند بار آب دهانش را قورت داد. چهره‌اش درهم كشيده شد. نگاهي به دور دست آسمان كرد. دنبال چيزي مي‌گشت كه گويا نيافتش. روزنامه‌‌هاي روي دستش را جا به جا كرد. تا چراغ قرمز شد كنار پنجره خودروها رفت. به گمانم يكي دوتا را فروخت. ماتش شدم، ماندم به تماشايش. قيد رفتن را زدم. مي‌خواستم در لحظه غروب. او را ببينم. چند بار ديگر هم با سبز و قرمز شدن چراغ، وسط چهار راه رفت. روزنامه‌ها روي دستش هنوز سنگين بود. نزديكم شد بدجوري عرق كرده بود. هرم گرمايش را براحتي مي‌شد حس كرد. از تاب افتاد. نشست كنار پياده‌رو. صداي مؤذن‌زاده از بلندگو آمد. نمي‌دانم چرا احساس كردم او هم همان لذتي را از اين صدا مي‌برد كه من، زير لب چيزهايي زمزمه كرد. دستش توي جيبش فرو رفت. يك كيسه نايلون كوچك درآورد، كنجكاوي يا فضولي. نمي‌دانم كداميك. مرا به او نزديك كرد. تكه‌اي نان لواش بود كه كمي پنير نشانش داده بودند. آنقدر با لذت گاز مي‌زد كه هوس كردم ميهمانش شوم و شدم. با احتياط گوشه‌اي از نانش را كند و به سويم گرفت. تازه توي چشمانش خيره شدم. شناختمش؛عکسشو تو روزنامه دیده بودم. پدر و مادرش 2 سال پيش در تصادف جاده ساوه، جان باختند ... و او شده بود ناآور يك خواهر و 2 برادرش. خجالت كشيدم از خودم و از روزه‌ام. مگر نه اين كه روزه مي‌گيرم كه غمخوار آدمهاي چون او باشيم؟!

تو

من، سكوت، تنهايي، شب، ياد تو، صداي تو، خنده اي تو، وجود تو، ... هر روز كه ميگذره ، احساس ميكنم، هم يه قدم بهت نزديك ميشم، هم يه قدم ازت دور ميشم، ولي، من، سكوت، تنهايي، شب، تو، هميشه، با هم ، هستيم...