Mano Del

۱۳۸۴ بهمن ۱۰, دوشنبه

افسانه واقعی

توی يادداشت امروزم می خوام از يه افسانه ای بنويسم که چند وقت پیش تو یه كتابي خوندم و خیلی خوشم اومد اما متاسفانه اسم كتاب رو یادم نیست و اون افسانه اینه که یونانیها اعتقاد دارن سالهای خیلی دور...یعنی تقریبا زمان آدمهای اولیه..انسان فقط از یک جنس بوده...به این معنی که خصوصیات هر دو حالت زن و مرد در یک موجود به نام انسان بوده.و این انسان از قدرت فوق العاده ای برخوردار بوده امپراتور اون زمان (نمی دونم می دونید که امپراتورهای یونانی حکم خدا رو در افسانه هاشون داشتن) تصمیم میگیره که از قدرت این انسان به نوعی کم کنه چون میترسیده که با قدرتی که داره او را (یعنی امپراتور)را نابود کنه بهمین خاطر دستور میده که همه انسانهای کره زمین رو به دو نیمه زن و مرد تقسیم کنن تا قدرتشون نصف بشه. از اون انسان پرقدرت؛بعضی خصوصیات به زن داده شد و بعضی به مرداز اون به بعد هر کسی دنبال نیمه گمشده خودش میگرده تا باهاش کامل بشه و دوباره به همون قدرت قبلی برگرده گاهی بعضی به اشتباه نیمه کس دیگه ای رو انتخاب می کنن و نمی تونن باهاش کامل بشن و این همون مصداق ازدواج و طلاقی رو داره که امروز هست... بنظرم حتی اگه افسانه اش ریشه واقعی هم نداشته باشه...بازم جالبه و جای فکر کردن داره.... چون عين حكايت بعضي ازماست...

۱۳۸۴ بهمن ۵, چهارشنبه

عظمت عشق

در جزيره اي زيبا تمام حواس , زندگي ميکردند, شادي , غم , غرور , عشق و ... روزي خبر رسيد که به زودي جزيره به زيره آب خواهد رفت.همه ساکنين جزيره قايقهايشان را آماده و جزيره را ترک کردن. وقتي جزيره به زيره آب رفت ,عشق از ثروت که قايقي با شکوه داشت کمک خواست و گفت:(آيا ميتونم با تو همسفر شوم؟) ثروت گفت: نه من مقدار زيادي طلا و نقره دارم و جايي براي تو ندارم. عشق از غرور که با يک کرجي زيبا راهي مکاني امن بود کمک خواست. غرور گفت: نه چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق زيباي مرا کثيف خواهي کرد. غم در نزديکي عشق بود.پس عشق به او گفت:(اجازه بده که با تو بيايم) غم با صداي حزن الود گفت: آه من خيلي ناراحتم ,و احتياج دارم تنها باشم. عشق سراغ شادي رفت و او را صدا زد,اما او انقدر غرق شادي و هيجان بود که حتي صداي عشق را نشنيد. آب هر لحظه بالاتر ميامد وعشق ديگر نااميد شد, که ناگهان صدايي سالخورده گفت من تو را خواهم برد. عشق از خوشحالي فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع سوار قايق شد. وقتي به خشکي رسيدند پيرمرد به راه خود ادامه داد و عشق تازه متوجه شد که چقدر به گردن پيرمرد حق دارد. عشق نزد علم رفت و گفت ان پيرمرد کي بود که جان مرا نجات داد؟ علم پاسخ داد:(زمان) عشق با تعجب پرسيد چرا زمان به من کمک کرد؟؟؟ علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: ((زيرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است

۱۳۸۴ دی ۲۳, جمعه

پاییز

وقتي پاييز مي شه دلم شروع مي کنه به سوختن . براي همه ي اونايي که يک سال فراموش مي شن . نمي دونم چرا دلم براي زنبور هايي که عمرشان سر اومده . اما خيال ندارن بميرن مي سوزه . نمي دونم چرا دلم براي ميوه هاي کالي که محکومن از شاخه آويزان باشن بدون اينکه چيدن را تجربه کنن و رسيدن را ، مي سوزه نمي دانم چرا دلم براي شب پره هايي مثل خودم که تمام تابستان را به اميد پروانه شدن گذراندند اما پروانه نشدند و با همان بال هاي خاکي کثيف محقر يخ زدن ، مي سوزه نمي دونم چرا دلم واسه گنجشک ها که مجبورن بمانن . مي سوزه نمي دونم چرا دلم براي برگهاي زرد خشک بي اهميتي که حتي خودشان هم دلشان براي خودشان نمي سوزه ، مي سوزه . پاييز با همه بديهاش داره تموم ميشه

۱۳۸۴ دی ۲۱, چهارشنبه

به یاده بم

چشم های اشک آلودش رو دوخته بود به تصاويری که داشت از تلويزيون پخش ميشد...به عکسهايی که داشت ميديد...آروم با خودش تکرار ميکرد ارگ بم از بين رفت...تا اونجا که ميدونست ۲۰ هزار نفر هم از دنيا رفته بودن...آروم شمرد...بيشتر از اون چيزی که فکرش رو ميکرد طول ميکشيد ۲۰ هزار نفر....يه قطره اشک از اون گوشه چشمش چکيد و روی صورتش لغزيد...با اينکه دور بود ميتونست صدای ناله و هق هق رو به خوبی احساس کنه...تعداد زيادی از مردم زير انبوهی از آوار به خواب رفته بودن...دست کودکی ۵ ساله از زير مشتی خاک دراز شده بود و کمک ميطلبيد...مادری زاری کنان کنار جسد خانوادش زانو زده بود و صورتش رو با چادر پوشونده بود...پسری نوجوان هر چند بی خانمان ولی محکم به دنبال نشانی از خانواده....هر چی جستجو کرد نشانی از زندگی نديد...آروم به عکس بعدی خيره شد...تعداد زيادی بدن بی جان کنار هم آراميده بودن... خانه ها؟؟؟ خانه هايی که ديگر وجود نداشتند...ديگه نتونست چيزی رو ببينه...اشکها مجال ديدن و فکر کردن بهش نميدادن....بازم دوری...تنها کاری که ميتونيم بکنيم.... ميتونيم دعا کنيم و تا اونجا که ميتونيم هر چند کوچيک ولی کاری کنيم تا باقی مانده بتونن اون چيزايی رو که از دست دادن دوباره بدست بيارن... حسام جان خدا رحمتت کنه

۱۳۸۴ دی ۲۰, سه‌شنبه

اراجیف روزانه1

از خواب مي پرم . تمام تنم خيس است. خواب چرتي ديده ام . به ذهنم فشار ميارم تا خوابم يادم بيايد . قبلا جايي خوتده بودم كه وقتي از خواب بلند مي شويد ، اصلا سعي نكنيد كه به ذهنتان براي يادآوري خواب هايي كه ديديد فشار بياوريد . گور باباي نويسندش ، فشار ميارم به ذهنم . خواب عجيب غريبي بود . يك سري تصوير بي ربط بهم . اول به يك جايي رفته بودم كه يك پيرمرده داشت مغز ها را مي شست . بعد سر از يك خانه در اوردم ، زن گرفته بودم . زنم يك دوست داشت كه عاشقم بود . بعد با يك مامور به خاطر رابطه دوستي بحث كردم ، بعدشم يادم نمي آد .... . كلا چرت بود . در اتاقم رو يواش باز مي كنم تا به آشپزخونه برم و آب بخورم . از كنار کامی که رو کاناپه خوابیده كه رد مي شم ، مي بينم كه خوابيده و تكاني مي خورد . احتمالا اونم داره خواب چرت مي بينه . آبم را مي خورم و به اتاقم بر مي گردم. كامپيوترم رو روشن مي كنم و ميرم تو اينترنت 200 تا ميل اومده برام ، 150 تاش ، تبليغات بازاريابي و درآمد از اينترنته . اصلا من نمي فهمم اين احمق ها براي چي اينجور جاها عضو مي شن ؟ پاكشون مي كنم . يك خبر نظرمو جلب مي كنه ، سقوط هواپيماي .... تا ته مطلبو مي خونم ، كارد بزني خونم در نمياد . دو تا از خبرنگارارو که میشناختم توي اون طياره قراضه بودند . براشون فاتحه اي مي خونم . چند تا ميل ديگه هم برام اومده كه هر كدوم از يك ديد اين حادثه رو ، تحليل كردند . ولي هر چي مي بينم خبري از اون بدبخت هاي داخل ساختمون كسي ننوشته . اصلا انگار اون ساختمون خودشو به اون ابوقراضه زده . دو سه تا ميل هم از طرف اينو اون اومده . ميام بيرون از اينترنت ، تو سي دي هام مي گردم تا يه چيزي گوش بدم . اعصاب هيچ كدومشونو ندارم . يه سي دي توجهمو جلب مي كنه . اسمي روش نيست . مي زارمش تو سي دي رام . نمي خونه !!! سي دي رو از سي دي رام در ميارم ، ها مي كنمش و با لباسم تميزش مي كنم و دوباره تو سي دي رام ميزارمش . اندفعه مي خونه . سه تار مي زنه يكي . منتظر مي مونم تا هنر نماييش تموم بشه و خواننده بخونه .... يكربع بعد ...قاصدك هان چه خبر آوردي ؟از كه و از كجا خبر آوردي ؟....موسيقي تا مغز استخونم داره بهم فاز مي ده . شجريان داره سنگ تموم مي زاره ، هر چند از صداي استاد خوشم نمياد ولي بيشتر دارم با شعرش حال ميكنم . وقتي مي رسه به اين قسمت كه ...قاصدك همه ابرهاي عالم شب و روز در دلم مي گريند .ناخودآگاه مي زنم زير گريه . اولش كمي خجالت مي كشم ، ناسلامتي بهمون ياد دادند كه مرد گريه نمي كنه ولي گور باباشون ، نه من مردم ، نه مي خوام باشم . وقتي مي بينم الان مردي به بيضه و سيبيل ربط پيدا مي كنه از هر چي مرد و مردونگيه بدم مياد . يك نيست به اين جماعت عقب افتاده بگه ، اگر مردي به فلانه ، خر از همتون مرد تره ! يا ناصر الدين شاه از همتون مردانه تر ! مي رم تو كتابخونم دنبال ديوان اشعار اخوان ثالث مي گردم . از خوندن شجريان به خاطر اين بدم مياد كه بعضي وقت ها آدم نمي فهمه چي مي خونه از بس ضجه موره مي زنه ، اونم تو اكتاواي بالا . ديوانو پيدا مي كنم و شعر قاصدك رو ميارم . وقتي مي خونم تازه مي فهمم چه شاهكاريه . اصلا حال و حس همه ماهاست . اول كلاس ميزاريم ، قاصدك هان چه خبر آوردي ؟ ... بي ثمر مي گردي ...يعني اول از هر چيز ياد گرفتيم ، پشت بكنيم تا طرف بيشتر دنبالمون بياد . بعد كه مي بينم قاصدكه با يه باد راه ميوفته كه بره ، شروع مي كنيم به منت كشي ، بعد مي زنيم زير گريه ، يه مدت ميريم تو خط چايي شيرين با ستار . اونايي كه خفن تر عاشق شدند ، داريوش گوش مي دن و شوت ها ، كامران و هومن كه ديگه نمره بيست نمي خواند !!! يا اگه عشق من تو نيستي ، چرا فلانت فلانه ؟؟؟بعد مي شينيم درد دل با قاصدك خيالي كه ديگه نيست . عشقو تو ماها به كجا كشيدند ؟ اصلا عشق كيلو چنده ؟ يادمون دادند ، كونتو بكن به طرف بزار دنبالت بياد . اصلا عشق شده مترادف مكان و اتو زدن و شماره تلفن . اگر عين آدم از يكي خوشت اومد ، بري بگي به طرف ، يعني حماقت ، يارو سوارت مي شه ، اگر به زنت بگي دوستش داري ، يعني زن ذليلي ، و هزار تا چيز مزخرف ديگه . از اون طرف هم همينطوره . اگر به طرف راست بگي كه دوستش داري ، يعني اين جوازو بهش دادي كه بره با چار تا نره خر تر از تو دوست بشه . اصلا به من چه . من كه نه فعلا عشقي دارم ، نه دختر متولد مهری رو پيدا كردم . ميرم دوباره تو تختم و مي خزم زير پتوم . خوابم نمي بره . به در و ديوار فكر مي كنم ، بازم خوابم نمي بره ، چشمامو زوري بسته نگه مي دارم تا خواب بياد و منو با خودش ببره . وقتي خوابم برد ، توي خواب ديديم كه يك قاصدك دارم ، نزديك گوشم مي گيرمش تا خبرشو بشنوم . خبري برايم نداره ، فوتش مي كنم تا بره پيش يكي ديگه . شايد براي اون خبري داشته باشه . ادامه دارد اين اراجيف !