Mano Del

۱۳۸۴ دی ۲۱, چهارشنبه

به یاده بم

چشم های اشک آلودش رو دوخته بود به تصاويری که داشت از تلويزيون پخش ميشد...به عکسهايی که داشت ميديد...آروم با خودش تکرار ميکرد ارگ بم از بين رفت...تا اونجا که ميدونست ۲۰ هزار نفر هم از دنيا رفته بودن...آروم شمرد...بيشتر از اون چيزی که فکرش رو ميکرد طول ميکشيد ۲۰ هزار نفر....يه قطره اشک از اون گوشه چشمش چکيد و روی صورتش لغزيد...با اينکه دور بود ميتونست صدای ناله و هق هق رو به خوبی احساس کنه...تعداد زيادی از مردم زير انبوهی از آوار به خواب رفته بودن...دست کودکی ۵ ساله از زير مشتی خاک دراز شده بود و کمک ميطلبيد...مادری زاری کنان کنار جسد خانوادش زانو زده بود و صورتش رو با چادر پوشونده بود...پسری نوجوان هر چند بی خانمان ولی محکم به دنبال نشانی از خانواده....هر چی جستجو کرد نشانی از زندگی نديد...آروم به عکس بعدی خيره شد...تعداد زيادی بدن بی جان کنار هم آراميده بودن... خانه ها؟؟؟ خانه هايی که ديگر وجود نداشتند...ديگه نتونست چيزی رو ببينه...اشکها مجال ديدن و فکر کردن بهش نميدادن....بازم دوری...تنها کاری که ميتونيم بکنيم.... ميتونيم دعا کنيم و تا اونجا که ميتونيم هر چند کوچيک ولی کاری کنيم تا باقی مانده بتونن اون چيزايی رو که از دست دادن دوباره بدست بيارن... حسام جان خدا رحمتت کنه

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی