Mano Del

۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

یادداشتهای روی دسته صندلی

نوشته های روی دسته صندلی برای کسی که رفت ودیگر نیست ...! مرا به تنهایی خود واگذاشتند همه همه رفتند ولی تو هم............؟ هنوزم هر از چند گاهی تصویری از اون روزا رو به خاطر می آ رم.مثه ماری درون ذهنم می پیچه و مغزم داغ می شه و می خا د منفجر شه.اون جاست که دنبال تکه کاغذی یا دسته صندلی می گردم تا روی آن بنویسم.هرروز همه خاطرات آن روزها را به یاد می آرم و همانهاست که هر روز مرا می سوزونه و خاکستر می کنه و روز بعد دوباره همون داستان تکرار می شه.مدت هاست که در جهنم این خاطرات اسیرم.مگه می تونم ذره ای از نگاه هاش٬ خنده هاش٬ حرف هاش٬ اشکا ش ٬ نگاه هاش و باز هم نگاه هاشو فراموش کنم؟ هرگز نفهمیدم که از کجا شروع شد و در کجا خاتمه یافت. مثل قطعه ای از پازل می مونه که قطعه های اطرافش گم شده و امروز دقیقا در نقطه ای ایستاده ام که سال ها پیش خاطراتم از آنجا شروع شد و در همین نقطه است که همه چیز پایان می یابد.افسانه زندگی من فقط همین یک نقطه است. تا کنون هزار بار فکر کرده ام برای اتفاقی که شروعی نداشته پایانی هم نباید باشد و اتفاق او این گونه بود و این دست تقدیر بود که من در نقطه ای اسیر باشم و او در خطی مستقیم تا بی نهایت حرکت کند ودر این میان دست و پا زدن های من در این پیله پست که چه بی حاصل بود. امروز من از او دور خواهم شد. تا آنجا که از تابش نگاه او در کسی یاچیزی پناه بگیرم . و اورا برای کسانی رها خواهم کرد که روح نگاه های او را هرگز در نخواهند یافت. من می روم و می میرم تا کرم وجودم پروانه ای شود برای زندگی دیگران و اینبار نه این ها را روی تکه ای کا غذ یا دسته صندلی٬ بلکه روی تک تک سلول های قلبم می نویسم تا هر زمان هر جا که تپید گواه آن باشد که من چرا مردم. از زندگی از این همه تکرار خسته ام از های و هوی کوچه و بازار خسته ام دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام بیزارم از خموشی تقویم روی میز وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام از او که گفت یار تو هستم ولی نبود از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید از حال من مپرس که بسیار خسته ام