Mano Del

۱۳۸۵ شهریور ۶, دوشنبه

غمنامه

می‌آیم ... می‌گریم ... می‌مانم ... می‌جویم... می‌نالم ... می‌میرم... چندیست مینشینم ٬ چمدان‌هایم را می‌چینم ٬ نگاهشان می‌کنم ... آیا تمام آنچه من با خود آورده ام ٬ تمام بهره‌ی من از این زندگی کوتاه ٬ همین دو چمدان است ؟! چشم به در دوخته ام ... چشمانم خشکید بس که به در زل زده‌ام ٬ می‌دانم منتظرم ٬ پس زمینه‌ی نگاهم چمدان‌هایم هستند ٬ و درهای باز و نیمه‌بازی که تو گویی هیچ‌گاه به روی هیچ منتظری نخندیده‌اند ... چه درونم تنهاست .... . . « زندگی شاید ٬ حس غریبی‌است که یک مرغ مهاجر دارد ! » این یک شعر بود که من خواندم ! فقط همین ... خواندم ... صرف فعل خواندن است که من همیشه دوست میداشتم ٬ ولی ... به زمان ماضی ساده !! گذشته ای که به سادگی گذشت . . . باز هم می‌خوانم ... « آخرین قطره‌ی باران ... یادم نیست ... » شعرهایم نیز همه در هم فرو رفته اند ٬ همه‌چیز مبهم است ٬ هوا هم اینجا مه گرفته ... یک نفر باز صدا زد : « من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین ... » . . می‌دانی ... اهل کاشانم اما ٬ شهر من کاشان نیست . شهر من گمشده است ...

۱۳۸۵ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

دستنویسهای شبانه