غمنامه
میآیم ...
میگریم ...
میمانم ...
میجویم... مینالم ...
میمیرم... چندیست مینشینم ٬ چمدانهایم را میچینم ٬ نگاهشان میکنم ...
آیا تمام آنچه من با خود آورده ام ٬ تمام بهرهی من از این زندگی کوتاه ٬ همین دو چمدان است ؟! چشم به در دوخته ام ... چشمانم خشکید بس که به در زل زدهام ٬
میدانم منتظرم ٬ پس زمینهی نگاهم چمدانهایم هستند ٬ و درهای باز و نیمهبازی که تو گویی هیچگاه به روی هیچ منتظری نخندیدهاند ... چه درونم تنهاست ....
.
. « زندگی شاید ٬ حس غریبیاست که یک مرغ مهاجر دارد ! »
این یک شعر بود که من خواندم ! فقط همین ...
خواندم ... صرف فعل خواندن است که من همیشه دوست میداشتم ٬ ولی ... به زمان ماضی ساده !!
گذشته ای که به سادگی گذشت . . . باز هم میخوانم ...
« آخرین قطرهی باران ... یادم نیست ... »
شعرهایم نیز همه در هم فرو رفته اند ٬ همهچیز مبهم است ٬
هوا هم اینجا مه گرفته ... یک نفر باز صدا زد : « من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین ... » . . میدانی ...
اهل کاشانم اما ٬ شهر من کاشان نیست . شهر من گمشده است ...