Mano Del

۱۳۸۶ خرداد ۱۰, پنجشنبه

فقط دلم گرفته بود

امروز صبح مادر بزرگ از تو قاب عکسش بلند شد و رفت لب سماور
از پشت نگاش می کردم
مثه بچه های کجيده گردن
مادر بزرگ سياه سفيد بود
بوی گلاب فرو رفته توی تارو پود می اومد
استکان چاقم شکمشو فرو داد توی دلش کمرش که باريک شد غل خورد توی دست مهربون مادر بزرگ
يه استکان چای داغ با دو حبه قند پيش روم بود و مادر بزرگ رفته بود توی قابش
داشت زير لب دعا می کرد
پدر بزرگ از توی قاب عکسش چپ چپ نگاه می کرد و دلش سيگار می خواست
دلم می خواست هردوتاشون رنگی بودند و بدون قاب عکس ...
پابرهنه روی سنگ فرش بارون خورده کف حياط خونه قدیمی مادر بزرگ
راه رفتن خيلی خوبه
کف پای آدم بايد نفس بکشه
از توی کيسه رفتن خسته می شه طفلک
گاهی
گاهی فکر می کنم انگشت کوچیک پام يک بچه کوچیکه
که دلش می خواد انگشت شصت پام رو بمکه
خواستم بدمش
نشد
بيچاره همه چيزهای کوچک که دلشون چيزهای بزرگ می خواد
مثل دل من که " تو " را می خواد
امروز کشف کردم رسيدن به دلخواه سخته حتی اگه چهار انگشت باشه

اراجیف روزانه11

ديشب نصفه هاش بود که تنم خيس عرق پريدم از خواب
نفس نفس می زدم مثل دل گنجشکی که پريده از قفس
فکر می کنم خواب ديده بودم باز
خواب ديدم که می دويدم ميون يه جنگل که درختهاش ريشه تو آسمان داشت و شاخه هاش فرو رفته بود توی دل زمين
می دويدم که به خدا بگم نکن خوابش برده
زمين زير و رو شده
خدا اگر يه لحظه حواسش بپره از دور و برش به نظرم همه چيز زيرو رو میشه
توه ذهنم اومد اگه خدا حواسش پرت شه و لطافت بارون رو بگيره تن آدم زير قطره هاش سوراخ می شه
از خواب پريدم
خيس غلت زدم به سينه خوابيدم کف زمين دستمو باز کردم گوشمو چسبوندم به سينه اش
به سينه زمين که که خودش يکبار به من گفت دلش زير اتاق من می زنه
تالاپ, تولوپ ...ب
يکبار زمين به من گفت عاشقه
عاشق ماه شده بود بيچاره دلش کوچیک بود و داغ
شب ها به همين خاطر دلش تند می زد و داغ تر و ماه بی خيال با ستاره ها چشمک بازی می کرد و صورتش رو می ماليد به لطافت ابرها
ماه برای زمين يک " تو " بود يک " توی " خيلی دور . ... تا
صبح جير جيرک ترانه می خوند از زشتی معشوقش
جيرجيرک ها و سوسک ها چيزی که چشم آدم ها زشت می بينه به نظرشون خوشگل ترن از همه چيزا
سوسکها دنبال جفتی می گردن که سياه تر و بدبوتر باشه
پشمالو تر و گنده تر باشه
سوسک ها حالشون از پروانه ها بهم می خوره
مگس ها هم جاهای بد بو معاشقه می کنن
من فکر می کنم
هر موجودی به اندازه خودش می فهمه از زندگی
آدم هم می تونه مثل سوسک بنازه به زشتی های معشوقش
که فکر می کنه خوشگلی همين است
هم می تونه مثل مگس بره جاهای بد بو عشقبازی کنه با عشقش
خدا به هرکس قدر خودش نگاه می کنه
آدم تا نفهمه آدمه آدم نمی شه انگار ...

۱۳۸۶ خرداد ۳, پنجشنبه

ماندن

گفت : سلام !
گفتم : سلام !
معصومانه گفت : می مانی ؟
گفتم : تو چطور ؟
محکم گفت : همیشه می مانم !
گفتم : می مانم .
روزها گذشت . روزی عزم رفتن کرد. گفتم : تو که گفته بودی می مانی ؟!
گفت : نمی توانم قول ماندن به دیگری داده ام .... باید بروم