Mano Del

۱۳۸۶ خرداد ۱۰, پنجشنبه

فقط دلم گرفته بود

امروز صبح مادر بزرگ از تو قاب عکسش بلند شد و رفت لب سماور
از پشت نگاش می کردم
مثه بچه های کجيده گردن
مادر بزرگ سياه سفيد بود
بوی گلاب فرو رفته توی تارو پود می اومد
استکان چاقم شکمشو فرو داد توی دلش کمرش که باريک شد غل خورد توی دست مهربون مادر بزرگ
يه استکان چای داغ با دو حبه قند پيش روم بود و مادر بزرگ رفته بود توی قابش
داشت زير لب دعا می کرد
پدر بزرگ از توی قاب عکسش چپ چپ نگاه می کرد و دلش سيگار می خواست
دلم می خواست هردوتاشون رنگی بودند و بدون قاب عکس ...
پابرهنه روی سنگ فرش بارون خورده کف حياط خونه قدیمی مادر بزرگ
راه رفتن خيلی خوبه
کف پای آدم بايد نفس بکشه
از توی کيسه رفتن خسته می شه طفلک
گاهی
گاهی فکر می کنم انگشت کوچیک پام يک بچه کوچیکه
که دلش می خواد انگشت شصت پام رو بمکه
خواستم بدمش
نشد
بيچاره همه چيزهای کوچک که دلشون چيزهای بزرگ می خواد
مثل دل من که " تو " را می خواد
امروز کشف کردم رسيدن به دلخواه سخته حتی اگه چهار انگشت باشه

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی