ماه رمضون
شرمنـده شدم از...
چشمهايش دودو ميزد. چند بار آب دهانش را قورت داد. چهرهاش درهم كشيده شد. نگاهي به دور دست آسمان كرد. دنبال چيزي ميگشت كه گويا نيافتش. روزنامههاي روي دستش را جا به جا كرد. تا چراغ قرمز شد كنار پنجره خودروها رفت. به گمانم يكي دوتا را فروخت.
ماتش شدم، ماندم به تماشايش. قيد رفتن را زدم. ميخواستم در لحظه غروب. او را ببينم. چند بار ديگر هم با سبز و قرمز شدن چراغ، وسط چهار راه رفت. روزنامهها روي دستش هنوز سنگين بود.
نزديكم شد بدجوري عرق كرده بود. هرم گرمايش را براحتي ميشد حس كرد. از تاب افتاد. نشست كنار پيادهرو. صداي مؤذنزاده از بلندگو آمد. نميدانم چرا احساس كردم او هم همان لذتي را از اين صدا ميبرد كه من، زير لب چيزهايي زمزمه كرد. دستش توي جيبش فرو رفت. يك كيسه نايلون كوچك درآورد، كنجكاوي يا فضولي. نميدانم كداميك. مرا به او نزديك كرد. تكهاي نان لواش بود كه كمي پنير نشانش داده بودند. آنقدر با لذت گاز ميزد كه هوس كردم ميهمانش شوم و شدم. با احتياط گوشهاي از نانش را كند و به سويم گرفت. تازه توي چشمانش خيره شدم. شناختمش؛عکسشو تو روزنامه دیده بودم. پدر و مادرش 2 سال پيش در تصادف جاده ساوه، جان باختند ... و او شده بود ناآور يك خواهر و 2 برادرش. خجالت كشيدم از خودم و از روزهام. مگر نه اين كه روزه ميگيرم كه غمخوار آدمهاي چون او باشيم؟!
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی