ستاره عشق
دلش گرفته بود. از خانه زد بيرون. گفت ميرم يه هوايي بخورم.يه نگاهي به آسمون انداخت. هيچ ستارهاي تو آسمون نبود. ياد اون شب افتاد.
" اون شبي که با هم رفته بودن بيرون. يه شب سرد ولي زيباي بهاري. اون شب هم هوا ابري بود. چه شب قشنگي بود. مثل بچهها ازش پرسيد منو چند تا دوست داري و گفت اندازه تموم ستارهها. نگاهي به آسمون انداخت و زد زير خنده. ازش پرسيد چرا ميخندي. گفت به آسمون نگاه کن، هيچ ستارهاي تو آسمون نيست و اين بار اشک از گونههاش سرازير شد. خودش را به آغوش اون انداخت و گفت حتماً معشوقشون را گم کردند و ... و حالا خودشون رو. بهم قول بده که هميشه کنارم ميموني، هميشه، هيچ وقت تنهام نذار، هيچ وقت.قول بده.
پيشونياش را بوسيد و گفت ستارهها هميشه هستند حتي اگه ما نبينيمشون و تا ستارهاي هست من هم کنارت هستم، قول ميدم."
ولي امروز توي خيابان تنها بود. تنهاي تنها. دلش گرفته بود و اين بار کسي نبود که آرومش کنه. بغض آسمون ترکيد و شروع کرد به باريدن. قطرات بارون به روي موهاش ميريخت و از زلف سياهش سرازير ميشد.شروع کرد به قدم زدن زير بارون. نزديکاي صبح بود. صداي اذون مياومد. همين طور که ميرفت به يه دختر کوچولو رسيد که زير پل عابر پياده نشسته بود. دخترک تا اونو ديد به سمتش دويد و گفت آقا، يه دونه بخر، تو رو خدا، ببين چه قشنگن، ارزون ميدم. توروخدا بخر. يه نگاهي به دخترک انداخت. چشماي آبي دخترک از شدت سرما سرخ شده بود. گيرهسر ميفروخت. در بين گيرهسرهاي دخترک يه ستاره ديد. يه ستارهي نقرهاي. ستاره رو برداشت و به موهاش زد. دخترک خنديد و گفت چقدر بهتون مياد. پيشوني دختر رو بوسيد و رفت. ستاره در لابهلاي موهاش که مثل شب سياه بود شروع به درخشيدن کرد. لبخندي به لباش نشست. حس ميکرد که دوباره در کنارشه. تا ستارهاي هست اون هم هست. هميشه و همه جا.
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی