Mano Del

۱۳۸۵ دی ۸, جمعه

اراجیف روزانه زمستون7

هوا تاریک و سرد بود .پسرک راه می رفت و دستش را به نرده های کنار خیابان می کشید کنار دیوار نشست حس می کرد هیچ تکیه گاهی محکمتر از دیوار آجری سرد ندارد اشک در چشمانش حلقه زد شب گذشته بدلیل شکستن گلدان نا مادریش او را برای چندمین بار از خانه بیرون کرده بود . پدرش هم که در بازار دلالی میکرد و همیشه سرش به یقران دوزار گرم بود و اصلا" توجهی به پسرش نداشت . پسرک پاهایش را به سمت سینه اش جمع و دستس را دور پاهایش گره کرد جوراب به پا نداشت نوک انگشتان پاهایش در کفش از سرما می سوخت .سر در گم اطراف را نگاه میکرد و هیچ چیز نمی یافت مردم بی اعتنا رد می شدند کودک در گوشه خیابان دراز کشید چشمهایش را بست به آسمان فکر کرد چهره مادرش را دید از همیشه جذاب تر . فریاد زد : مادر . و سکوت همه جا را فرا گرفت مادرش تولدش را تبریک گفت و دستهای او را گرفت . هدیه ای آسمانی به او داد .فردا صبح مردم رد می شدند و بدنی یخ زده را گوشه خیابان نظاره می کردند. دلتون گرفت؟ از این اتفاقا تو این شهر زیاد میوفته

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی