Mano Del

۱۳۸۴ تیر ۴, شنبه

صداي تو

دلم را ميريزاند صدايت
وقتی پيچک ميشود روی تنم
که بالا برود از همه ی وجودم که
گفته باشی......... دوستت دارم

دلهره

بگذار بگذرد، بهار عاشقی ا م
بگذارکه تا هميشه بگذرد
نه من پيرتر ميشوم از اينهمه خواستن تو
نه تو پخته تراز اينهمه بودن من
پس بگذار اينهمه عاشقانه ام، در پی خواستنت ،تا هميشه بگذرد... بگذار

۱۳۸۴ تیر ۲, پنجشنبه

به همين سادگي

چشاش از خواب ورم كرده بود. دو شبه كه تنها ، داره پرستاري ميكنه . عين اين دو شبو فكر كرده : اين ، زندگي رو چسبيده يا مرگ به سراغش نمياد.
صداي سرفش ، هر شب بدتر ميشه و انگار داروها هر ثانيه ، تاثيرشون منفي تر ميشه .صداش ميكنه ، با بي حوصلگي ميره و گوشش رو ميچسبونه جلو دهنش:يكم آب برام بيار، گلوم ميسوزه .
فقط آب، دو روزه فقط ازش آب خواسته ، بقيه چيزها رو به زور بهش داده.
آبو كه خورد، صداي نالش دوباره بلند ميشه واشك ، آروم آروم از گوشه چشمش ميريزه پايين
ديگه اشكاشم تنهاش ميذارن
سعي ميكنه كر شه ولي سخته ،‌نمي تونه
ياد قديما مي افته
يادش مي افته همين تنِ‌ سوزان و بي رمقي كه الان واسه گفتنِ تشنگيش ، به اندازه يك عمر جون مي كنه و حرف مي زنه ، يه زموني قصه هاي هزار و يك شب تعريف مي كرده
عين اين دو شب
فكرميكرده كه براي چي اين عزرائيلِ لعنتي نمي ياد و راحتش نمي كنه ؟ منتظره چيه؟ ياد حرف يكي مي افته : به هر چيز فكر كني، همان مي شوي، به خدا فكر كني، خدايي و به خاك فكر كني ، خاكي
مزخرف
اون ميگه و سعي ميكنه به هيچي فكرنكنه.صداي سرفه هاي اون آزارش ميدن
دوستش داره ، خيلي، چه شبايي كه تا صبح صداي خنده هاشون خدا رو بيخاب كرده بود.
شايدم خدا داره انتقام ميگيره
دوباره ياد اون جمله مي افته :به هر چيز فكر كني همان ميشوي....حالا ديگه ميخواد فكر كنه
آروم آروم چشماشو مي بنده و به عزرائيل فكر ميكنه.. چه آرامشي، چشماشو كه باز كرد، اون ، راحت روي تخت بود و ديگه ناله نمي كرد
حتي ديگه آب هم نميخواست لبخندي زد و دوباره چشماشو بست
چشماشو بست وايندفعه به خدا فكر كرد فقط به خدا
به همين سادگي.

(يادبود زلزله بم)

ماهی شب عيد به رسم هر 5 شنبه آخر سال با بچه‏ها دور هم جمع شدند. بعد از يه راهپيمايي نيم ساعته تصميم گرفته شد كه برن كافي شاپ دور هم بشينن. از همون اول هم با اين كلمه زياد ميونه خوبي نداشت. يادش مياد اولين بار كه تو خونه گفته بود رفته كافي شاپ از خواهر كوچيكش گله شنيد که دوستام تو مدرسه ميگن اونجا كافي ميلك ميخورن. ميشه بگي كافي ميلك چيه؟ رو همين حس و حال بود كه دلش نيومد چيزي بخوره. از بچه‏ها عذرخواهي كرد و اومد بيرون و تنهايي شروع به قدم زدن كرد. نميدونست چي ميخواد و كجا داره ميره. غرق در افكار خودش بود. حس و حال سال تحويل همه رو بدجوري تو خيابون و بازار آورده بود. به رسم هرساله ديگه خريد شب عيد براش معني نداشت. بيشتر تو فكر خواهر و برادرش بود. مثل اون سال كه از پدرش 8 هزارتومن گرفته بود تا براي خودش و برادرش كفش بخره. اما هرچي گشتن نتونستن تو حساب و كتاب، هر دونفرشون صاحب كفش بشن. تا اينكه ديد چشمهاي برادرش از ديدن يه كفش برق ميزنه. با كلي چونه زني كفش رو به قيمت 7 هزارتومان ميخرن و خوشحال بر مي‏گردن خونه. تقريبا داشت به اين شرايط عادت مي‏كرد. آروم آروم كنار آدم هايي كه ميخواستن عجله كنن تا زودتر به عيد برسن، هيچ عجله‏اي براي شروع سال نداشت. دم يه ماهي فروشي صبر كرد، به داخل آكواريوم‏ها نگاهي انداخت. ناخودآگاه ياد اون شبي افتاد كه با خواهرش اومده بودن و تصميم داشتن 3 تا ماهي براي خونه بخرن. اما خواهرش گير داده بود كه اون ماهي سه دمه‏ي دو رنگه رو ميخواد. با يه حساب ساده ميدونست كه با هزارتومن سهم خريد ماهي نميتونن هر كدوم يه دونه ماهي داشته باشن. يه خورده سبك سنگين كرد و همون ماهي رو با يه ماهي كوچيك ساده خريد و برگشت خونه و با اين حرف برادرش رو آروم كرد كه: عوضش ماهي تو بزرگ بشه قشنگ ميشه و بيشتر از اون يكي زنده ميمونه! به خاطر كار كردن پدرش تا آخرين دقيقه‏ها، كمتر پيش اومده بود كه همه با هم دور سفره‏ي هفت سين باشن. عيد قبلي با پس‏اندازهاي هفته‏ي آخر سال يه پيراهن به مادرش هديه داد و همين باعث شده بود سال تحويل رو با آرامش شروع كنه. خاطرات آهسته از ذهنش رد ميشد. كم كم خيابون داشت شلوغ‏تر ميشد. ديگه زياد تا سال تحويل نمونده بود. يه ماهي سه دمة طلايي رنگ با تنگ آب خريد. يه سيني هفت سين كوچولوي بسته‏بندي شده و به ياد سبزه‏هاي هر ساله‏ي مادر يه كوزه ی كوچيك سبزه هم خريد با 4 شاخه گل سفيد. دم در ورودي كه رسيد يه سطل كوچيك رو برداشت و پر آب كرد و با خودش برد. اول آبي روي سنگ‏ها پاشيد و با دست سنگ‏ها رو تميز كرد. سبزه و ماهي و هفت سين و يه كتاب كوچيك حافظ رو گذاشت بالاي سنگها و روي هر كدوم يكي يك شاخه گل. حالا آروم‏تر شده بود و از شلوغي خيابون خيالش راحت بود. با تك‏تكشون احوالپرسي كرد و منتظر تحويل سال شد. اين جزء معدود سال‏هايي بود كه لحظه تحويل سال همه دور هم بودن. صداي راديو داشت از محوطه پخش ميشد. به جز اون چند نفر ديگه هم اونجا اومده بودن. داشت يه نگاهي به دور و بر خودش ميكرد كه فهميد چيزي رو فراموش كرده. سريع رفت و برگشت، چهارتا شمع گرفته بود. هر كدوم رو روي يكي از سنگ‏ها روشن كرد. چشمش افتاد به تابلوي بالاي سنگ‏ها و ديد اون رو تميز نكرده. نوشته تقريباً به خاطر بارندگي ناخوانا شده بود. تميزشون كرد و دوباره رنگ و رو گرفت: آرامگاه خانوادگي زمستان 82 زلزله‏ ي بم صداي راديو تو محوطه شنيده شد. آغاز سال 1384...... به رقص ماهي توي تنگ نگاهي كرد. چشم‏هاش رو پاك كرد و آروم بست و با خودش زمزمه كرد: يا مقلب القلوب والابصار................

دلتنگي

خيلي وقتها آدما دلتنگ ميشن وميخوان گريه كنن فكر ميكنن اگه عاشق بودن يااگه يك معشوقه داشتن يا اگه كسي دوستشون داشت، ويا هزار دليل عاطفي ديگه ،هيچوقت اينقدر دلتنگ نميشدن...آه كه زهي خيال باطل اگه حتي يكي از دلايل عاطفي بالا وجود داشت، فقط يكيشون، اونوقت اونا يك بهانه براي دلتنگيشون تا آخر عمر داشتند كه هرموقع يادش مي افتادند، بدون اينكه هيچ "اگري" يادشون بياد گريه ميكردند!!مگه نه؟؟