چشاش از خواب ورم كرده بود.
دو شبه كه تنها ، داره پرستاري ميكنه .
عين اين دو شبو فكر كرده : اين ، زندگي رو چسبيده يا مرگ به سراغش نمياد.
صداي سرفش ، هر شب بدتر ميشه و انگار داروها هر ثانيه ، تاثيرشون منفي تر ميشه .صداش ميكنه ، با بي حوصلگي ميره و گوشش رو ميچسبونه جلو دهنش:يكم آب برام بيار، گلوم ميسوزه .
فقط آب، دو روزه فقط ازش آب خواسته ، بقيه چيزها رو به زور بهش داده.
آبو كه خورد، صداي نالش دوباره بلند ميشه واشك ، آروم آروم از گوشه چشمش ميريزه پايين
ديگه اشكاشم تنهاش ميذارن
سعي ميكنه كر شه ولي سخته ،نمي تونه
ياد قديما مي افته
يادش مي افته همين تنِ سوزان و بي رمقي كه الان واسه گفتنِ تشنگيش ، به اندازه يك عمر جون مي كنه و حرف مي زنه ، يه زموني قصه هاي هزار و يك شب تعريف مي كرده
عين اين دو شب
فكرميكرده كه براي چي اين عزرائيلِ لعنتي نمي ياد و راحتش نمي كنه ؟ منتظره چيه؟ ياد حرف يكي مي افته : به هر چيز فكر كني، همان مي شوي، به خدا فكر كني، خدايي و به خاك فكر كني ، خاكي
مزخرف
اون ميگه و سعي ميكنه به هيچي فكرنكنه.صداي سرفه هاي اون آزارش ميدن
دوستش داره ، خيلي، چه شبايي كه تا صبح صداي خنده هاشون خدا رو بيخاب كرده بود.
شايدم خدا داره انتقام ميگيره
دوباره ياد اون جمله مي افته :به هر چيز فكر كني همان ميشوي....حالا ديگه ميخواد فكر كنه
آروم آروم چشماشو مي بنده و به عزرائيل فكر ميكنه..
چه آرامشي، چشماشو كه باز كرد، اون ، راحت روي تخت بود و ديگه ناله نمي كرد
حتي ديگه آب هم نميخواست لبخندي زد و دوباره چشماشو بست
چشماشو بست وايندفعه به خدا فكر كرد فقط به خدا
به همين سادگي.