Mano Del

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

پایان

گفت : سلام !
گفتم : سلام !
معصومانه گفت : می مانی ؟
گفتم : تو چطور ؟
محکم گفت : همیشه می مانم !
گفتم : می مانم .
روزها گذشت . روزی عزم رفتن کرد. گفتم : تو که گفته بودی می مانی ؟!
گفت : نمی توانم قول ماندن به دیگری داده ام .... باید بروم

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

خاله فرنگ
.................
..............................