Mano Del

۱۳۸۴ اسفند ۲۷, شنبه

پرنده عاشق

سلام امروز میخوام قصه پرنده عاشق؛گل زیبا؛ وعابرغریبه را برات تعریف کنم یکی بود یکی نبود سرآغاز تمامی قصه ها ولی من میخوام یه جور دیگه شروع کنم یکی بود و هیچی نبود و این یکی خیلی تنها بود به خاطرهمین شروع کرد چیزهایی رو آفریدتا دیگه تنها نباشه ولی اون هیچوقت نمیدونست که این همه چیز که آفریده؛ این قدر به هم ظلم و ستم میکنندخلاصه بگذریم ...توی تمام آفریده های اون یه پرنده خوش آواز بود که ازبچگی دوست داشت همیشه در آسمان آبی پرواز بکندو روی گلهای زیبا بنشیند و براشون آواز بخونه ولی...از دست قضا این پرنده کوچولو توی همون پرازهای نخستین بالش شکسته شدو این پرنده دیگه نمیتونست در آسمان آبی پرواز کند و روی گلهای زیبا بنشیند خلاصه این پرنده رو توی قفسی کردند که قفس این پرنده از جنس طلا بود و همه پرنده ها به این پرنده حسودی میکردند ولی این پرنده ارزش این قفس رو داشت آخه اون بازمیخوند ولی این بار نمیخوند بلکه به خدای خودش ناله میکرد ولی آنقدر زیبا ناله میکرد که هیچکس نمیدونست اون داره شکایت میکنه فکرمیکردند داره از قفسی که برایش ساخته بودند تشکرمیکنه خلاصه با طلوع خورشید این قفس را توی باغ زیبایی میگذاشتندکه این پرنده از دیدن زیبایی های باغ لذت ببره و زیبایی های باغ از آواز این پرنده لذت ببرند یه روز از روزهای بهاری این پرنده وقتی داشت میخوند چشماشو بسته بود و سرشو به طرف آسمان گرفته بود و با تمام وجودش میخوند و همین که چشمشو باز کرد تا نفسی تازه کنه از بخت بد یا از بخت خوشش خودتون قضاوت میکنیدچشمش افتاد به یک شاخه گل سرخ زیبا که ماننده نگینی که زیورآلات را زینت میبخشد این گل هم زینت بخش این باغ بودهمین که چشمش به اون گل افتاد و روی خندان او را دید که دارد از آواز پرنده لذت میبرد دوباره آواز سر داد ولی این بار چشمشو به آسمون ندوخته بود بلکه تمام حواسش پیش این گل زیبا بود و گل زیبا با تبسمی که روی لب داشت از پرنده تشکر میکردخلاصه پرنده دلش طاقت نیآورد خودشو از قفس بیرون انداخت آخه درهای قفس این پرنده همیشه باز بودچون این پرنده نمیتونست که پرواز کند و خودشو آزاد کند و میدونستند بهترین جا برای این پرنده قفس هست و پرنده کوچولو به این وضع عادت کرده بود... پرنده کوچولو تلو تلو خورد خودشو به گل رساندسلام کرد و گل زیبا جواب سلام داد پرنده خودشو معرفی کرد و گل زیبا هم خودشو معرفی کرد و قرار شد این پرنده کوچولو روی ساقه های گل زیبا بنشیند و برای گل زیبا با آواز خوشش نوید زندگی بدهد؛هر روز این کار ادامه پیدا کرد گل از آواز خوش پرنده لذت میبرد و پرنده از زیبایی و تبسم آن لذت میبردنه تنها این هر دو لذت میبردند بلکه تمامی اهالی باغ از عشق این دو لذت میبردن تا این که یکی از روزهای قشنگ یک عابر غریبه داخل باغ شد همه نگاه ها به طرف غریبه خیره بودو پرنده دست ازخواندن بر داشت سکوت به باغ حاکم شد هیچکس حرفی نمیزد بلکه در ذهن همه این سوال بود این غریبه کیست؟ و برای چی داخل این باغ شده؟ آخه این غریبه یه گلدون زیبا دستش بود؛ و با یه بیلچه؛همین که چشمش به گل زیبا افتاد دیگه پرنده کوچولو رو روی شاخه گل ندید شروع کرد به کندن زمین و گل را از ریشه درآوردو توی گلدون کاشت و با خودش برد و پرنده کوچولو دیگه نمیدونست چی کار کنه چطور به این غریبه بگه که اون داره عشقشو ازش میگیره پرنده کوچولو چیزی نگفت آخه غریبه هم از گل خوشش اومده بود و پرنده کوچولو میدونست که سرما در راه هست و گل زیبا توی باغ خشک میشه و کاری هم از دست این بر نمیآد و به خاطر همین سکوت اختیار کرد تا گل زیبا با غریبه خوشبخت بشه و پرنده کوچولو دیگه هرگز نخوند فقط یه شب بارانی بود که شنید که گل زیبا با غریبه میخواد زندگی مشترک شروع کنندآن شب داخل باغ شد شب عجیبی بود یه ریز از آسمان باران میبارید پرنده کوچولو سرشو بسوی آسمان گرفت و همه اهالی باغ از خواب بیدار شدن منتظر بودن که پرنده آواز سر بده ولی این بار پرنده داشت با تمام وجود گریه میکرد و این بار به خدا ناله نمیکردبلکه داشت با زمزمه برای خوشبختی گل سرخ دعا میکرد دست بسوی ملکوت بلند کرد و اینچنین گفت...خدایا او به من بدی نکرد است او را در زندگیش خوشبخت کن و به از سعادت خودت عطا کن...یکدفعه صدایی سکوت باغ را در هم کوبید آخه اهالی با غ یکصدا گفتند آمین یا رب العالمین و ناگهان صدایی هم سکوت آسمان را در هم شکست طوری که رعد و برق شد و فرشتگان آسمان به دعای پرنده کوچولو جواب دادن و آنها نیز گفتند آمین یا رب العالمینمن فکر میکنم آن شب خدا هم داشت به حرفهای پرنده کوچولو گوش میداد چون دعای پرنده کوچولو مستجاب شد و گل سرخ خوشبخت شد طوری که از خوشی دیگه اصلآ یادش رفته یه زمانی یه پرنده کوچولو عاشقش بود ولی پرنده کوچولو باز دوسش دارهو همیشه تو باغ به نکته ای که عاشق گل سرخ شد خیره میشه و به فکر فرو میره به نظر شما بازم گل سرخی توی باغ میروید که بتونه دل پرنده کوچولو رو ببره یا اصلآ پرنده کوچولو دیگه میتونه عاشق بشه؟

۱۳۸۴ اسفند ۲۰, شنبه

اراجیف روزانه4

جسارتا بعد از خوندن اين متن يک لحظه چشماتونو ببنديد و خودتونو تو يه محله نسبتا فقير نشين تهران
احساس کنيد
میرید تو یه مغازه و از شدت گرما یه نوشیدنی هایپ میگیرید و فارغ از همه جا و همه کس مشغول نوشیدن میشید...برا خالی نبودن عريضه یه فدای لب تشنه حسين هم می گيد .....وسط بطری نوشيدنی که رسيديد يه مرد نسبتا مسن می آد تو مغازه که کوچکترين توجهی بهش نداريد می بينيد يه مايع ظرفشويی می خواد ...خوب تا اينجا خيلی مهم نيست ...بعد از چند لحظه متوجه رنگ رخسار مرد غريبه می شيد که سرخ و سفيد می شه و با نگرانی از اينکه ديگرون متوجه نشن جيباشو می گرده و بعد آروم به فروشنده می گه :آقا من از اونايی می خوام که ۴۰۰ تومان هستن...اين ۴۳۰ تومانی ها خوب نيستن!!!!!!!!!! اينجای قضيه است که عرق سردی رو پيشونيتون می شينه بدنتون يخ می کنه ...سرتون گيج می ره و نوشيدنی خنک ۱۲۰۰ تومانيتونو يواشکی می اندازيد تو سطل کنار در و آهسته می آيد بيرون ...سوار ماشين می شيد و بدون اينکه کولر رو روشن کنيد شيشه ماشين رو بالا می کشيد تا يخورده عرق کنيد...شايد بد نباشه
بعد می خوايد غم زيبا نوار جديد ناظری رو گوش کنيد... چشمتون می افته به دم و دستگاه پخش ماشين و ياد ۲ - ۳ ساعت گشت و گذار تو جمهوری می افتيد و ياد شک و شبهه برا انتخاب اون ماس ماسکای صندوق عقب واسه بهتر شنيدن صدای موزيک.......اينجاست که دوست داريد ضبط رو با مخلفاتش از جا در آريد و تو فرق دنيا بکوبيد تو اين گير و دار يدفه می رسيد به يه چراغ قرمز...يه دست آشنا که ايندفه بيشتر توجهتونو جلب می کنه می آد جلو...دست زمخت يه دختر قشنگ ۶ ۷ ساله که به جای عروسکای لطيف و کوچولو يه بسته آدامس تو يه دستش و يه اسپند دود کن تو يه دست ديگشه...خوب شايد ديگه نتونين تحمل کنين... اشکال نداره به ديگرون نگاه نمی کنين با فراغ بال دستای قشنگشو می گيريد تو دستتونو می بوسيد خوب تا همينجا بسه ...تا همينجاش هم بهتون حق می دم شب رو نتونين بخوابين و تا دم دمای سحر مشغول تایپ اين متن بشيد
اما بدی قضيه اينجاست که تایپ فارسيتون وحشتناک و بالاخره ساعت ۵:۱۵ بعد از ظهرتایپ تموم می شه و ...... ادامه دارد این اراجیف

۱۳۸۴ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

..........باران عشق من

زیر بارون نشسته بودم
چشممو به آسمون دوخته بودم چشممو به ابرهای سرگردون دوخته بودم
انتظار می کشیدم
انتظار قطره ای عاشق از باران که از آسمان بیاد و به چشمام بشینه
تا شاید چشمام عاشق اون قطره بشه باران می بارید
آسمون می نالید
ابرها بی قرار بودن
صدای رعد ابرها سکوت آسمان را در هم شکسته بود
خیس خیس شده بودم ، مثل پرنده ای زیر باران دوست داشتم پرواز کنم در اوج آسمانها تا شاید خودم قطره عاشقو میون این همه قطره پیدا کنم
می دونستم قطره هایی که از آسمان می ریزه اشکهای آسمانه
اشکهایی که هر قطره از اون خاطره ای بیشتر نبود تو رویاهام پروازکردم
تو اوج آسمانها
میون ابرها
میون قطره ها
چطور می شه از میون این همه قطره باران
قطره عاشقو پیدا کرد؟!
قطره هایی که هر وقت به زمین میریخت
یا به دریا می رفت
یا به رودخانه
یا به صحرا می رفت و به زمین فرو می رفت و یا روی گل می نشست
من به دنبال قطره ای بودم که بر روی چشمام بشینه
نه قطره ای که عاشق دریا یا گل بشه…و یا اینکه ناپدید بشه
من قطره عاشقومی خواستم که یه رنگ باشه!… همون رنگ بارون عشق من نگاهم به بارون بود ، تو دلم چه غوغایی بود
انتظار به سر رسید ، قطره عاشق به چشمام نرسید بارون کم کم داشت رد خودشو گم می کرد…و آسمون داشت آروم میگرفت
دلم نمی خواست آسمون آروم بگیره اما…! من نا امید نشدم و بازم منتظر موندم
اونقدر انتظار کشیدم تا…قطره آخربارونو از اون بالاها دیدم… قطره ای که آرزو داشتم به چشمام بشینه… آرزو داشتم بیاد و با چشمام دوست بش… قطره بارون داشت به سوی چشمام میومد
نگام همچنون به اون قطره بود…طوفان سعی داشت قطره را از چشمام جدا کنه و نگذاره به چشمام بشینه اما اون قطره عشق با طوفان جنگید
از طوفان گذشت و به چشمام نشست…چه لحظه قشنگی…تو همون لحظه که قطره بارون عشقم داشت به زمین می ریخت چشمای منم شروع به اشک ریختن کرد
اشکهام با اون قطره یکی شده بود
احساس کردم قطره عاشق در قلبم نشسته…به قطره وابسته شدم… آن قطره پاک پاک بود چون از آسمان آمده بود…همان قطره ای که باران عشقم به من هدیه داد

۱۳۸۴ اسفند ۱۱, پنجشنبه

نقاب

چشمهامو باز میکنم خودمو پشت پنجره اتاقم , توی این شهر میبینم..یک سال دیگه از عمرم هم گذشت. مثل همه ی سالهایی که میگذره و خواهد گذشت. اما مثل اینکه توی این شهر هیچ چیز عوض نشده..هنوزم آسمون این شهر تاریکه و هر روز تاریک تر میشه..ستاره ها خیلی وقته که دیگه چشمک نمیزنن.. با اینکه توی آسمون تاریک این شهر هزاران خورشید وجود داره اما این خورشید های کاغذی چیزی جز به تاریکی آسمون این شهر نمی افزایند...خیلی وقته که از خورشید حقیقی خبری نیست..حتی تعداد آدم هایی هم که منتظر تابش خوشید هستند روز به روز کمتر میشن..گاهی وقت ها پشت پنجره ی همیشه بسته ی اتاقم می ایستم و به مردم شهر نگاه میکنم...همه را پشت نقابهایی از دروغ و نیرنگ میبینم..نمی دونم چرا توی این شهر هیچ کس نمیخواد چهره ی خودشو از پشت نقاب بیرون بیاره ؟...به نظر میرسه توی این شهر دروغگوترین موجودات ؛ آینه ها باشن.. آینه هایی که هیچ وقت نخواهند توانست پشت نقاب چهره ی مردم این شهر رو حداقل به خودشون نشون بدن..به همین خاطر واسه همیشه پنجره ی اتاقم رو بستم فقط گاهی وقتها نگاهی به مردم این شهر می اندازم.. اصلا دلم نمیخواست توی این شهر زندگی کنم..اما کجا میتونم برم؟ شاید آرزوی خیلی ها باشه که باین اینجا .. الان که به پشت این پنجره ی بسته میرسم یه آرزو میکنم..امسال آرزو میکنم که ای کاش ازاین شهر میرفتم.. اما نه به یک شهر دیگه.. دلم یک جزیره میخواست.. خیلی کوچیک.. فقط به اندازه ی خودم..با آسمونی بدون ابر..با شب هایی که روشن تر از روزهای این شهر باشه..با یک خورشید توی آسمونش ..اما چه میشه کرد ؟جز آرزو کردن.. برای ساختن با سرما و تاریکی این شهر میشه با آرزوها زندگی کرد..میشه به مردم این شهر نگاه کرد و بهشون خندید..همراهشون خندید ..خنده هایی که بعد از اون خنده بشه رطوبت یک قطره باران رو روی صورت احساس کرد...میشه همراه این مردم اشک ریخت..میشه مثل تمساح گریه کرد ... میشه توی این شهر ادای زندگی کردن رو در آورد.. اما..اما حالا باید توی این شهر به نور فکر کرد...نوری به لطافت یک گل.. نوری به نزدیکی یک نفس.. نوری به وسعت یک افق.. نوری که همه از آوییم.. همه برای آوییم و همه به سوی او میرویم.