Mano Del

۱۳۸۵ تیر ۲۶, دوشنبه

یاد داشتهای شبانه یکدیوانه

گاهی اوقات که تنها مي شوم فکر ميکنم به زندگی به گذشته و آينده ... سالهای سپری شده و روزهای باقيمانده ... و به این نتیجه میرسم که شايد هنوز هم بتوان اميدوار بود. اميد به... تمركز بيشتری می كنم اميد به ... جای اين سه نقطه حتما چيزی می توانم قرار دهم . می گردم. در تمام لايه های حافظه ام ... نه، اشتباه کردم ، می دانم كه نمی شود تمام لايه های حافظه را گشت . بعضی لايه ها بهتر است پاك شود. حافظه زياد هم چيز جالبی نيست. بعضی وقتها عذابت می دهد . گاهی اوقات خاطرات لب ريز می شوند . مثلا آن روز كه كنارش بودم و او آرام در آغوشم گرفت و من لبهایش را می بوسیدم دوباره يكي از خاطرات با بي حيايی خودش را بيرون انداخت. نباید یادم می افتاد که چند سال پیش لبهای یک نفر را می بوسیدم . سعی می كنم فراموش كنم. اين تكرار بی رویه عشق بازی عذابم می دهد. عشق بازی ، نه نمی شود به اين چيزها عشق بازی گفت. اين آدمها كه هر بار عاشقشان می شوی و چند صباحی بعد متنفرت می كنند. قرار بود جای اين سه نقطه را پيدا كنم. ولی گردش در خاطرات از هدف دورم كرد. روی تخت نشسته ام . تمركز می كنم. تلفن زنگ می زند . افكارم را پخش می كند. صدايش وسوسه انگيز است. مهم نيست چه كسی پشت خط باشد. بلند مي شوم سيم تلفن را قطع می كنم. دوباره بر می گردم و روی تخت دراز می كشم . روبرويم يك پشه می بينم. پشه ای كه بطور دقيقی هم سطح با ديوار است. شايد اين پشه را صبح كشتم . خون زيادی خورده است . كشتنش فايده ای نداشت. بايد قبل از آنكه خونم را بمكد می كشتمش .حالا جسدش روی ديوارست ، بايد پاكش كنم . قرار بود كلمه ای را به جای سه نقطه قرار دهم. اميدواری به ... . مطمئنا به هيچ كس اميدی ندارم. آدمها را نبايد زياد جدی گرفت. تنهايی بهتر است و کتاب خواندن و چیز نوشتن به جای صحبتهای شبانه با تلفن ... اين نعمت بزرگی است. ولی گاهی اوقات حافظه اذيتم می كند و دستانم نيز از نوشتن برخی واژه ها ناتوان می شوند ... دوستت دارم را نمي توانم راحت بيان کنم ... مثل دروغ گفتن می ماند . لابلای تمام افكارم رخنه می كند . مثل زير نويس های تبليغاتی كه مدام زير تلویزيون می گردند.هر چيزی كه زمانی دوست داشتنی باشد ، تنفر برانگيز هم می شود. دوست داشتن مثل گذاشتن شئي ا ست در گوشه خالی فكرت. تا وقتی چيزی نبود تو احساس خالی بودنش را نمی كردی. ولی حالا كه اين قسمت را پر كردی دردسرت آغاز می شود . يك روز كه چشمت را باز كنی و ببينی كه جايش خاليست تمام مي شوی. شب از نیمه هم گذشته. هنوز روی تخت دراز کشیده ام . خانه ساكت است. همه خوابيدند. می یام بیرون از خونه به سمت خونه شما بدون اینکه تو خبر داشته باشی مثل خیلی شبهای دیگه . به اتاقت خيره می شوم. چراغهايش خاموش است. يادم می آيد تمام شبهايی كه روی تراس چشم مینداختم سايه ی تو را پشت پنجره می ديدم . هيچ وقت ندیدمت ولي می دانستم كسی هست كه از پشت پنجره مرا نگاه می كند. چه حس خوبی ... اما پوشالی مدتهاست که از تو هم دیگر خبری نیست . دیگر سایه ات را پشت پنجره نمی بینم . مرا از ياد برده ای. يادم نمی آيد چند روز گذشته است شايد چند سال ... چه فرقی می كند. نمي توانم زندگي را مجموع روزها ، ماهها و سالها بدانم. زمان واحد خوبی برای اندازه گرفتن نيست. گذشته گذشته است. حالا يك روز پيش يا صد روز پيش. زندگی مجموعه ی چند داستان كوتاه است. داستانهای كوتاهی كه گاهی به اندازه يك رمان طولانی می شوند و گاهی هم در چند سطر خلاصه می شوند و در نهایت تمام می شوند

اراجیف روزانه5

آهاي تو! آره با توام! چرا ناراحتی؟ چرا اضطراب داری؟ چرا استرس داری؟ چرا اعتماد به نفست رو از دست دادی؟ چرا احساس می کنی که هیچی نیستی و هیچ دلیلی برای ادامه نداری؟ تو خیلی بزرگی اونقدر که حتی فکرش و نمی تونی بکنی. این متن رو تا آخر دقیق بخون تا بهت ثابت کنم: همین دلشوره ها و ناراحتی هایی که بعضی اوقات به خاطر کارهایی که کردی. حرفهایی که زدی، داری، آره همین ناراحتی ها که باعث شده از خودت بدت بیاد یه نشونست. همین دلواپسی از حرفایی که نباید میزدی. یا کارهایی که نباید می کردی یه نشونست. همهء این ها نشونه اینه که تو هنوز خوبی. قلبت هنوز پاکه و روحت هنوز آرومه. اگه این طور نبود بی خیال می شدی. مثل بقیه اصلا کارهای بدت رو نمی دیدی، که بخوای به خاطرش ناراحت بشی. اگه غمگینی نشونه اینه که قلب صافت تحمل سیاهی رو نداره پس چرا از خودت ناراحتی؟ همین که متوجه کارایی شدی که نباید میکردی همین که ناراحت شدی، همین که پشیمون شدی، باید خوشحال باشی و خدا رو شکر کنی که دلت هنوز سفیده که می تونی لکه های سیاه رو روش ببینی. مثل یه راننده که پیچ و خم های جاده باعث میشه که خوابش نبره، اسیر تکرار و روز مرگی نباشی باعث میشه تا اگه چشات بسته شد و خوابت برد، پیچ و خم ها بیدار نگهت داره پس خدا رو شکر کن که توی یه جاده بی پیچ و خم رهات نکرده اون می خواسته که صداش کنی فراموشش نکنی.صدات رو دوست داره پس صداش کن

۱۳۸۵ تیر ۱۱, یکشنبه

بسراغ من