Mano Del

۱۳۸۴ دی ۲, جمعه

وای اگر یلدا بیاید و تو نیایی

سلام به تو که آشنای من هستی نمیدانم هنوز هم حرف دلهایم را دنبال میکنی یا نه ؟ اما من هنوز هم رد پاهایت را در خاطراتم دنبال کرده و از همه آنها به تو میرسم.بالاخره به آرزویت رسیدی.دوست داشتی که یک روز حرف دلی بگویم که از تو و برای تو باشد و امروز همان روز است. همیشه به خودم میگفتم که نوشتن برای تو،سهل ترین نوع نوشتن است.مگر نه اینکه تو نیروی مانای قلبم بودی و کلمات خوانای شعرم؟پس دیگر چه نگرانی در کار بود ؟ اما حالا میفهمم که نوشتن از تو سخت ترین نوع نوشتن است.آن هم در شرایطی که نبودت همه رشته های افکارم را پنبه کرده ! پیشترها فکر میکردم که لحظه نوشتن از تو ، همه واژه های زیبا و لطیف در مغزم صف کشیده و یکدیگر را هل میدهند تا زودتر به کاروان جملات برسند و تو را تعریف کنند.اما امشب کلمات که هیچ ،پای روان نویس همیشه روانم هم بد جوری میلنگد! میخواهم از تو شکایتی بنویسم تا حکایتی از همه حرفهای در گلو مانده و دردهای هیچکس نخوانده ام باشد. اما هیچ لغتی به یاریم نمیآید. صادقانه بگویم . از تو دلتنگم . آنقدر که اگر همه توانم را در حجم حنجره ام بریزم و بلند ترین فریادها را بر لب آورد،بازهم دلم باز نمیشود.درست مثل گوشهای تو که هرگز برای شنیدن حرفهای من باز نشد!راستی که چقدر نامهربانی!؟ ای کاش کمی عدالت داشتی.ای کاش کمی تلاش برای ساختن داشتی.ای کاش….. تو بگو که چقدر در دل ای کاش ها ، بذر امید بکارم و محصول نامیدی بردارم؟ تا کی به خاطر یک خیال واهی ،بر سر دو راهی بمانم؟نمیدانم چرا با تو چنینم؟با اینکه از خیره شدن به تو جز تیره شدن همه امیدها و آرزوهایم چیزی ندیده ام ، باز هم تو را در میدان دیدم نشانده ام. راستی چرا در کتاب زندگی من ، درس "تصمیم کبری" نیست تا معنای تصمیم و استواری اراده را به من بیاموزد؟ چرا درس "دندان شیری هما"نیست تا بیاموزم دندان لق را باید کشید و دور انداخت؟ چرا من سالهای سال از"دهقان فداکار" سرمشق گرفته ام و فداکاری آموخته ام؟ هر وقت که خواستم زندگی ام را بدون تو طرح بزنم ،همه مداد رنگی هایم گم و گور شد. هر وقت خواستم تو را از صفحه دلم پاک کنم ،همه پاک کنهای دنیا بی اثر شد.هر وقت خواستم کینه ها و دلخوریهایم از تو را تیز کنم ، همه تراشها کند و بی خطر شد.تا خواستم زیره اشتباهاتت را خط بکشم و جریمه ات کنم ،خودکار قرمزم مفقود الاثر شد . تا خواستم بدی هایت را اندازه بزنم ، همه خط کشها خرد و شکسته شد . پس چرا وقت نوشتن از تو خودکارم تمام نشد؟ تا کی قسمتم را با تو "تقسیم"کنم و در زندگی "منها"ی تو بمانم؟تا کی دیگران را به" ضرب"ایراد برانم و در من "به علاوه"تو بمانم ؟ تا کی عقربه های کوچک و بزرگ ساعت را دنبال کنم تا زمان دوری ات را کوتاه کنم ؟ تا کی تو خشمت را بروز دهی و من گریه های شبانه ام را به روز دهم؟ تا کی به عشق نازیدن به تو ، نازیدن به دیگران را در پیش بگیرم؟ از روی غلطهایم چند بار بنویسم تا تو ماه و ستاره رنگین عشق و اعتماد بر دفترقلبم بچسبانی؟چه کنم تا به هزار آفرینت نائل شوم؟ تا کی در جا بزنم تا تو قبول کنی؟ کوله پشتی خاتراتمان سنگین است . شانه های نحیفه من ، بدون تو ، طاقت تنها کشیدنش را ندارد. "قهر،قهر" را تو گفتی.اما حواست بود که " تا روز قیامت"اش را بر زبان نیاری و راه ندامت اش را باز بگذاری؟ خب من هم بی تقصیر نبودم در بازی روزگار ، هر دو بد بازی کردیم و از باختن در هراس بودیم.اما تو همه کاسه کوزه های تقصیر را بر سر من شکستی و اشتباهات خود را بر گردن نگرفتی.هر چقدر من در پی ترمیم بودم ، تو در پی تخریب بودی.هر چقدر من کوتاه آمدم تو پیشروی کردی.این بود که رفته رفته همه ساخته ها ویران شد. تو هر دو پایت را در کفش یکدندگی کردی و بر تفکرات اشتباهت پا فشردی.این بود که تصمیم گرفتم خودم کفشهایم را در مقابل پاهایم جفت کرده و راهی شوم.در حالی که در دل هنوز هم امیده اصلاح داشتم. اما حالا میگویم ، با اطمینان میگویم بدرود برای همیشه .