Mano Del

۱۳۸۴ اردیبهشت ۹, جمعه

دنياي کوچک من...

دنياي من خيلي کوچيكه،فقط به اندازه يه سوئيته 85 متري تو يه محله خلوت و دنج که جاي هيچگونه حرکت اضافه اي روبرام نميزاره،هاله خونم به اندازه يک دست مبل راحتي قديمي (با يه دنيا خاطره) و يه ميز کوچيک فرفورژه مشکي با چار تا صندلي نقلي ي
تو اتاق خوابم يه تختخواب دونفره كه هميشه جاي يكنفرش خاليست و دو بالش که وقتي دلتنگ ميشوم همراز شبهاي تنهاييم ميشن ،يک آينه قدي و ميزي که کلي خرت و پرت روي آن چيده شده ، و دفترچه ي که براي پوشوندن زشتي ها و دگرگوني هاي درونم و دنيام به کار ميآد
لباسها، کفشها، و ....... که حضورشان برام معنا نداره،و يه کتابخانه که در اين دنياي کوچيک من جايي خيلي بزرگيواشغال کرده كه متعلق به خودشه و من ميدونم که دنياي اين کتابخانه از هر دنيايي براي من بزرگتره ، و من گاهي ميخواهم خودمو از اين دنياي كوچيك جدا کنم و به دنياي بزرگ کتابخانه و کتابهام بکشونم و غرق شوم در معناي کلمات و واژه ها...در دنياي کوچيک من،گاهي تلفني هم ديده مي شه، که باعث ميشه من با دنياي بزرگ ديگرون ارتباطي کوچيک داشته باشم، و گاهي آنقدر اين زنگ تلفن کشنده مي شه که تصميم مي گيرم اونو از پنجره کوچيک دنيام به بيرون پرت کنم، و گاهي آنقدر دلنشين ميشه که براش دسته گلي بعنوان هديه بخرم!داشت يادم مي رفت کامپيوتري هم در اين دنياي کوچيک من ديده مي شه، که باعث اتصال من با دنياي مجازي و بزرگي ميشه كه بعضي اوقات اين اتصال همراه با شيريني است و گاهي هم با تلخيست، راستي من در اين دنياي کوچيکم ساعت ندارم، تيک تيک ساعت آزارم ميده، ولي تا دلتون بخواد خاطره دارم، که البته ساعت ارزش خودش را خوب مي دونه، و من غافل از اون ولي دنياي كوچك من با چند شمع معمولي چراغوني ميشه موسيقي و سي دي هايي که بدون اونا دنياي کوچيکم سختتر مي شه،آخ که کاش ميدونستيد، من در اين دنياي کوچيکم خدايي دارم به بزرگي و عظمت همه اون چيزهايي که در اين دنيا هست و نيست، خداي من اونقدر بزرگ و مهربونه كه جايه خالي همه چيزو برام پر ميكنه ، و با هيچ واژه اي نميتونم اونو به تصوير بکشم...!گاهي فکر مي کنم دنيايي به اين کوچکي چقدر شلوغ شده ،و من در تمام اين شلوغي ها گم شده م دراين دنياي كوچيك

براي پدر و مادر آرين 4 ساله كه در رودخانه كن ماندگار شد

پدر و مادر ارجمند آرين ! ميتوانم كمي , فقط كمي از رنج بزرگي را كه ميكشيد درك كنم.خيلي سخت است كه آدم 5 سال براي فرزندش زحمت بكشد و بعد ناگهان و بي دليل از دستش بدهد.انگار اصلا نبوده! ناگهاني و بي دليل به سرعت به زمين خوردن يك هواپيما و به علت باندي كه گم شده بود و هواپيمايي كه نقص داشت و خدمه هايي كه هول شدند و ......! اما اينك كه آرين پرواز كرده است با دلتان چه ميكنيد؟ شما هم باور داريد كه در عالم خلقت فرآيندي وجود دارد كه بر اساس آن هر مصيبتي , صبر و هموزن هر رنجي , توان پديدار ميشود؟ پس اگر مواظب بوديم و دريچه هاي قلب و روحمان را كنترل كرديم آنوقت اين صبر و توان در ما ذخيره خواهد شد و ما را به آرامش خواهد رساند.دست تقدير و طبيعت حتي بدن ناز آرين را هم با خود برد.اين رنج مضاعفي است , اما شما ميتوانيد سرتاسر رودخانه كن را مزار او بدانيد.ميتوانيد با خيال خوش آب بازي او آرام باشيد.آرين را الهه رودخانه ببينيد. آنوقت با ديدن تمام رودخانه ها روح پاك او را كنار خود حس خواهيد كرد,حس وسيع و گسترده اي كه از يك مزار معمولي و كوچك بر نميايد.

نوشتن اصلا آسون نيست مخصوصا وقتي ميدوني كه چي ميخواي بنويسي ! بايد حسابي مواظب باشي كه همون باشه كه ميخواستي از اول بنويسي دقيقا دنبال لغات مربوط به متنت ميگردي ؛ مينويسي پاك ميكني كلافه ميشي هر كاري ميكني به ذهنت نميياد كه اينجا روچه جوري بنويسم آه اون لغته چي بود ؛ اينو ببرم بعد ازاون بنويسم ؛ اون يكي بيارم پايين بهتره ؛ اينجا نقطه ميخواد ياكاما ؛ اون ؛اين ؛ اينجا؛ آخرو خلاصه از اول
اين حالت وقتي تشديد خواهد شد كه بدوني ممكنه يك نفر هم همه نوشته هاتو بخونه واي حالا بيا درستش كن : از اين بدش نياد ؛اينجا بهش برنخوره ؛ فردا بابت اين جمله مسخره ام نكنه ؛ نره اينو به فلاني بگه وهزار جور اما واگر مسخره كه مخصوص آدم بزرگهاست! بهر حال هممون خوب ميدونيم كه خيلي وقتها نوشتن ارزش نوشتن نداره و خيلي وقتها همه كتابها با تمام نوشتهاو نثرهاي زيباشون بيفايده اند و باز هممون خوب ميدونيم كه خيلي وقتها هيچ چيز مهم نيستمن فقط ميخوام بنويسم كه يه كم تايپم قوي شه همين ! قسم ميخورم . و براي اينكار به همه حروف و علايم فارسي وهمه موضوعات پر حرف نياز دارم .پس شما هم ميتونيد بخونيد تا هم روخونيتون قوي شه وهم!! پس يخونيم وبنويسيم اما هرگز آدم بزرگ نشيم

۱۳۸۴ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

رسم عاشقي

اگر عاشق کسی هستی رهايش کن
اگر او هم عاشق تو باشد برميگردد اگر بر نميگردد او هرگز ما ل تو نبوده که بخواهی عاشقش باشی ----------------------------------------------------------------------
تصميمش قاطع بود.جاي هيچ بحثي نداشت،عزمشو جزم كرده بود تا اون شب قله رو فتح كنه.هيچ توجهي به اصرار اطرافيانش نكرد.آماده و مجهز به سمت كوه ميرفت ،كم كم آسمون داشت عسلي رنگ ميشد و از دور ستاره قطبي كور سو ميزد.اولين ميخ رو با غرور تموم به بدنه كوه كوبيد و طناب رو به اون محكم بست.يه نگاه به قله كرد و ……………………………فقط به قله فكر ميكرد و با كوبيدن هر ميخ يك قدم به اون نزديكتر ميشد.كمكم داشت عرق از سر و روش سرازير ميشد اما غرور اجازه توقف بهش نميداد.ديگه نزديكاي قله بود كه شب فرارسيد و ظلمات همه جا رو گرفت.چشم،چشمو نميديد.اضطراب سراسر وجودش رو فرا گرفته بود و از كار احمقانه اي كه انجام داده بود پشيمون شده بود.بازهم غرور باعث كوبيدن ميخ ديگه اي شد و………………………………با سرعت هرچه تمامتر سقوط ميكرد و هر لحظه به زمين نزديكتر ميشد ،تو دلش به زمين و زمان ناسزا ميگفت.دستشو براي گرفتن هر چيزي كه باعث نجاتش بشه به اطرافش در هوا تكون ميداد.يكدفعه فرياد زد: خدا كمكم كن , طناب دور كمرش محكم شد و در زمين و هوا معلق قرار گرفت.با وزش باد به رقص افتاده بود .سرما به لرزه انداخته بودش كه به حالت التماس و رساتر از دفعه قبل فرياد زد:خدايا كمكم كه ناگهان صدايي شنيد:چكار ميتونم برات انجام بدم ؟ مرد با تعجب پرسيد:اين صداي كي بود؟ صدا گفت: مگه از من كمك نخواستي؟ مرد گفت: چرا !! صدا گفت:خوب بگو مرد گفت:نجاتم بده و كاري كن كه سالم به پايين برسم صدا گفت:آيا بمن اعتماد داري؟ مرد گفت:حتما ، معلومه كه دارم صدا گفت : با چاقو طنابت رو ببر. مرد رو وحشت فرا گرفت و........................ گروه امداد صبح جنازه يخ زده مرد كوهنورد رو در حاليكه به طناب آويزون بود پيدا كرد،اما تعجب اونها از اين بود كه مرد فقط 1 متر با زمين فاصله داشت

۱۳۸۴ اردیبهشت ۵, دوشنبه

أرين كوچولو

چهارشنبه31فروردين 1384
چهارشنبه شب 31 فروردين 1384
هواپيماي بويينگ 707 هواپيمايي ساها
جمهوري اسلامي ايران
انفجار لاستيك هواپيما موقع فرود
اتش سوزي
دود
وحشت مسافران
فرار مسخره كادر پروازي‍‍‍‍‍
سقوط پسر بچه 4 ساله به داخل رودخونه
راستي با گذشت 5 روز از حادثه از ان كودك گمشده چه خبر؟
از حال مادرش خبر داريد؟
ميدونين اخرين حرفي كه زد چي بود؟؟؟؟؟
كدوم يكي از ما با اون همدردي كرديم
وباز دردناكتر اينه كه اشك و اه اين مادر درست مثل سقوط اون هواپيما به سرعت از ذهن ايراني ها پاك ميشه
تا خداي ناكردي سانحه بعدي
راستي ارين كوچولو الان كجايي؟؟؟؟؟؟؟؟
--------------------------------------
ميخواهي بداني چه ميكنم؟
سدي كه در مقابل اشكها كشيده بود دوباره شكست
من ابرم
كار ابر باريدن است
نيما يوشيج-نامه ها
---------------------------------------
ادم برفي ام
ساده و سرد و تنها
قلبي از يخ دارم و در رگهاي منجمدم خون سفيد تمنا جاري است
.............................................
وبا كمترين گرمايي ميميرم
نويسنده علي كوچولو

۱۳۸۴ اردیبهشت ۴, یکشنبه

...................كپي شده از وبلاگ قديمي

" عشق حس است
نفرت حس است
نخواستن يا خواستن حس است
اما بی تفاوتی حس نيست
و فقط بی تفاوتيست که آدم را سنگ می کند
سنگ می کند ------------------------------------------------------------------------ آنچه را من می دانم،تو هرگز نخواهی دانست
آنچه را من می شنوم، تو هرگز نخواهی شنيد
و آنچه را من می يابم ، تو هرگزنخواهي يافت
------------------------------------------------------------------------ ماهی های برکه ، به دريا که می روند، گريه می کنند
ماهی های دريا ، به برکه که می رسند ، گريه می کنند
من اما ماهی گلی ام
و ماهی های حوضی به هيچ کجا نمی روند ------------------------------------------------------------------------ " تا دوباره ديدن تو ،دست و رويم را نخواهم شست
ای عطر درست ----------------------------------------------------------------

...................كپي

درست همون ساعتی که گفتن آمريکا به بوشهر موشک زده و بعدا معلوم نشد که چی شده، من دعوت داشتم سينما، فيلم صبحانه‌ای برای دو نفر، به کارگردانی مهدی صباغ‌زاده و با بازی خسرو شکيبايی و چکامه‌چمن‌ماه و رامتين خداپناهی و... يه کم زود رسيده بوديم. نمی‌دونم کی يهو اين‌خبرو پخش کرد که آمريکا حمله‌کرده. همهمه‌ای در گرفت. يه عده واقعا خوشحال‌شدن و گفتن کاش راست باشه و بزنه ايران رو داغون کنه. انگار خودشون تو کره‌ مريخ زندگی می‌کردن. يه عده نگران بودن نکنه به زودی هواپيماهای جنگی امريکا برسن به سينما. چند نفرو ديدم که يواشکی از در سينما رفتن بيرون.بامزه‌ترينش صف توالت بود که قبلش هيچکس اون تو نبود و ناگهان صف بزرگی درست شد. من شنيده بودم با اين خبر قيمت دلار مياد پايين نه تنبون ملت!راستی فيلمشم بد نبود. از بازيها خوشم اومد.يکی از دوستان گفت چرا به من خبر ندادی منم بيام.گفتم آخه صبحانه‌ای برای دو نفر بود نه سه نفر!تو سينما عجب خبرايی بود. واقعا به قول کيوان ديگه نمی‌‌شه حواستو کاملا متمرکز کنی. واقعا يه عده پول می‌دن ميان سينما که راحت تو تاريکی کارای بی‌ناموسی بکنن!

............................كپي شده از

اين روزها هر جا می‌روی، هرچه می‌شنوی يک‌جوری با برف در ارتباط است. اگر هم نباشد ربطش می‌دهند. صبح که از در خانه می‌آيی بيرون دورو برت فقط برف است. خيابان‌ها را نمک و شن درشت و قلوه سنگ ريخته‌اند، ولی کوچه‌ها بخصوص آن‌هايی که خاله و عمه‌ دم‌کلفتان شهر تويش زندگی نمی‌کنند هنوز پراز برف و يخ است. کوچه‌خيابان‌هايی که فقط جای لاستيک يک ماشين را دارند. دو طرفه هستند، ولی فقط يک ماشين می‌تواند از آنها عبور کند. حالا اگر دو ماشين روبه‌روی هم با هم پيدايشان شود بستگی دارد زور کدام طرف ‌بچربد. اگر پسر سوسولی باشد که سوار ماشين اهدايی پدرش باشد با يک اخم ‌تو که تازگی‌ها ياد گرفته‌ای و کاربردها دارد، معمولا ماست‌ها را کيسه می‌کند و می‌رود در راه پارکينگ خانه‌ای منتظر تو می‌ماند بگذری. و تو با لبخندی فاتحانه می‌گذری. ولی اگر طرف راننده‌ی سبيل کلفت يک مينی‌بوس باشد تو مجبوری با ديدن گره‌ی ابروان پرپشت لوطيانه‌اش جا بزنی. بعد اين‌قدر در دست‌اندازها و حفره‌هايی که در يخ ابجاد شده می‌افتی که ماشين به تلق تولوق می‌افتد. زنی می‌خواسته به پارکينگ خانه‌اش برود، ماشينش را درست متقاطع با کوچه گذاشته و دارد با موبايل حرف می‌زند. راه را کاملا بسته‌. جلويش پارکينگ خانه‌اش است که از برف پاک است، و پشتش کپه‌های بزرگی از برف. چند دقيقه‌است دارد با موبايلش حرف ميزند و قاه‌قاه می‌خندد. هر چه علامت می‌دهی که ديرت شده، اهميت نمی‌دهد و تازه به تو اخمی می‌کند و به گفتگوی خندانش ادامه می‌دهد. و بدون اينکه نگاه کند با انگشت شست به پشت ماشين که کپه‌های برف است اشاره می‌کند. يعنی حرف زيادی نزن و بيا از پشتم برو. پشت سر چند ماشين ديگر آمده‌اند و بوق می‌زنند. زن اصلا اهميتی نمی‌دهد. حوصله جر و بحث نداری و می‌‌گويی اللله، از توی برف‌‌ها می‌روی انشالله که رد می‌شوی و مثل يک قهرمان راه را برای رانندگان پشتی آماده می‌کنی. و گاز می‌دهی. اولش همه چيز خوب پيش می‌رود ولی بعد عين ... در برف گير می‌کنی. عصبانی از ماشين بيرون می‌آيی. همه‌ی رانندگان پشت سری هم پياده می‌شوند. زن که احساس می‌کند اوضاع دارد خراب می‌شود با عجله موبايلش را قطع می‌کند و پياده می‌شود. و هنوز اعتراضی نکردی، يک چيزی هم طلبکار است، " واه... حالا مگه چی شده؟" می‌گويی اگر زودتر به پارکينگ رفته بود اينجوری در برف گير نکرده بودی. از سه مردی که از ماشينشان پياده شده‌اند دوتايشان مجذوب تيپ مکش‌مرگ‌مای زن و موهای های‌لایت‌شده فانتزی و ماشين سی‌چهل ميليونی‌اش شده‌اند ( نوک و پاشنه‌ی تيز کفش خانم قلب آنها را نشانه‌رفته است) با نيش باز می‌گويند اشکالی ندارد،حالا چيزی نشده.آنها ترجيح می‌دهند فعلا با زن گپ بزنند. اما يکی‌ ديگر که مثل من کار و بارش دير شده اعتراض می‌کند که وای... کی‌ملت ما به جای کلاس‌بازی و قرتی‌بازی فرهنگ‌سازی ياد می گيرند. آسمان که به زمين نمی‌آمد که می رفتی چندمتر جلوتر در پارکينگ خانه‌ات با موبايلت حرف می‌زدی. هر سه مرد ماشينت را هل می‌دهند. نه تنها ماشين از برف بيرون نمی‌آيد که هر چه استارت می‌زنی ديگر روشن هم نمی‌شود . زن هم فعلا به‌جای اينکه ماشينش را بردارد فاتحانه با لبخندی به تماشا ايستاده. مرد معترض به زن پرخاش می‌کند که برود تو. زن از ترسش سوار می‌شود و با يک نيش گاز ماشين را به پارکينگ می‌برد. مرد معترض می‌رود و دو مرد مهربان می‌مانند برای کمک و گاهی نيم‌نگاهی به در خانه‌ی زن دارند. به کارت نرسیدی و مجبوری ماشين را به تعميرگاه مجاز ببری. در آنجا کارگران 14 تا 18 ساله مشغول به کارند. در محيطی بسيار سرد. همه می‌لرزند. تو هم می‌لرزی. يک بخاری گازی خودشان ساخته‌اند گذاشته‌اند وسط. يک چراغ خوراکپزی روی زمين و يک بشکه‌ی بزرگ قير رويش. شلنگ گاز هم از زير پا رد شده و اين شده يک بخاری استاندارد. تازه می گويند تا امروز صبح گاز نداشته‌اند و الان هم گاهی گاز قطع می‌شود و بايد مواظب باشند که وقتی دوباره گاز وصل می‌شود به موقع کبريت بزنند وگرنه تعميرگاه روی هوا می‌رود. بخاری ابداعی نه ترموکوبل دارد نه شيرگاز. شير آب تعميرگاه با وجود عايق بندی شديد، از سرمای ديشب ترکيده و آب هم ندارند. ماشينت به چند وسيله احتياج دارد ولی آنها هيچکدامشان را ندارند. کارفرما دلش نمی‌آيد و اصلا در مرامش نيست که مشتري را به دنبال وسيله بفرستد و يکی از شاگردانش را می‌فرستد. آنقدر سردت است که دلت می‌خواهد همان بخاری استانداردبشکه‌ای را بغل کنی. يک‌هو يکی از کارگران نوجوان می‌خندد که آقا بارونيت سوخت.بوی سوختگيش هم بلند شده و تو حالی‌ات نشده. چند جايش سوراخ شده و هنوز دود از آن سوراخ‌ها بيرون می‌آيد. ماه پيش پدرت اين باروني را برای روز تولدت خريده بود و غير از اين ديگر چيز درست حسابی نداری. تا وسيله بيايد و ماشين درست شود 5 ساعت می‌گذرد و تو و کارگران با هم لرزيده‌ايد. اما کلی حرف در مورد برف اخير ازشان می‌شنوی که چقدر در رشت سقف خانه‌ها ريخته، چون برای باران طراحی شده‌بودند نه برف. گاز برای گرم کردن وپخت نان ندارند. بيل و کلنگ در آنجاها شده بيست‌سی هزار تومن. پارو شده 25 هزار تومن. پارو کردن پشت‌بام‌ها هر خانه 300 هزار تومان(در روزنامه‌ها هم همين قيمت‌ها نوشته شده). و آرزو می‌کنند که کارفرمای عصبانی بهشان مرخصی بدهد تا آنها بيل‌و کلنگ و نان ببرند رشت بفروشند و چند پشت‌بام پارو کنند و به اندازه‌ی حقوق يک‌سالشان را درآورند و برگردند.کارگر نوجوان وسيله‌ها را پيدا کرده و همه که دلشان برای باروني سوخته‌ و لرزيدن‌هايت از سرما می‌سوزد سعی در درست کردن ماشين می‌کنند. کلی برای مخارج ماشين پياده می‌شوی، اما خودت سواره و پالتو سوخته و خسته به سمت خانه می‌روی. يادت می آيد عصر است و هنوز ناهار نخورده‌ای. به نانوايیِ اول که می‌روی. می‌بينی که يادداشتی نوشته که "به علت قطعی گاز تعطيل می‌باشد."نانوايی دوم از صف طويل جلويش معلوم است که باز است. ولی از غرغر مردم می‌فهمی که نان‌هايش مثل هميشه نيست. يا سوخته است يا خمیر. می‌فهمی که شدت گاز هی کم و زياد می‌شود. نانوا عصبانيست و می‌گويد کاش باز نمی‌کرد و مثل نانوای ديگر می‌بست و راحت می‌شد و آبرويش با اين نانها نمی‌رفت. مردم عصبانی‌اند و هر چه فحش بلندند به حکومت و دولتی‌ها می‌دهند. بازار شايعات داغ است. مردی صبح رفته بيمارستان ملاقات کسی، ديده که گر و گر دست‌شکسته و پاشکسته و سر شکسته می‌آوردن بيمارستان. روی برف و يخ ليز خورده‌اند.از مردم رشت می‌گويند و اينکه مسئولينش خيلی دير جنبيده‌اند. از اينکه هر مسئولی اول به فکر خود و خانواده‌ی خود و بعد به فکر فاميل‌ها و هم‌پالکی‌های خودش هست. می‌گويند در همين محل تمام کوچه‌هايی که لودر و گريدر رفته برفها را پاک کرده، خانه‌ی مادرزن يا عمه خاله‌ی مسئولين است و مرد اسم کوچه و شماره پلاک خاله‌ها و عمه‌ها را می‌دهد و بقيه تأييد می‌کنند.از قلوه‌سنگ‌هايی می‌گويند که به جای شن و نمک در خيابان‌ها ريخته‌اند و باعث خرابی فنر و پولوس ماشين‌ها می‌شود( يادت می‌آيد که تعميرکار گفته پلوس ماشين تو هم به خاطر اين چاله‌های يخی،‌عمرش در حال پايان است و علت تلق تولوق ماشينت هم همين است.)از تعداد کسانی می‌گويند که به علت قطع و وصل شدن گاز و روشن بودن اجاق و شومينه و بخاری گازی، گاز در خانه پيچيده و دچار آتش سوزی يا مسوميت شده‌اند.از کسانی‌می‌گويند که از شدت سرما دچار ذات‌الريه شده‌اند و هيچ وسيله‌ی گرمازايی ندارند. بيشتر‌ی‌ها علاءالدين و والورهايشان را در زلزله‌ی رودبار يا بم به زلزله‌زدگان بخشيده‌اند و به فکر چنين روزهايی نبوده‌اند. شب با هر کس تلفنی صحبت می‌کنی از برف و يخ و سرما و قطعی گاز و آتش سوزی می‌گويد. هر کسی خبر بدی دارد. يکی عمه‌اش پايش شکسته. يکی مادرش زمين خورده و نمی توانند دست شکسته‌اش را عمل کنند چون ناراحتی قلبی دارد...خبر مرگ آرتور ميلر، آتش‌سوزی مسجد ارک، در آتش سوختن يک‌مدرسه‌ی ديگر در بجنورد، محاصره‌ی بيش از 900 روستای اطراف رشت در برف، نداشتن مايحتاج غذايی و گرمايی اعصابت را به هم می‌ريزد.همان‌شب بايد داستانی که چند وقت است رويش کار می‌کنی، تمام کنی و فردا تحويل دهی. سعی می‌کنی مشکلات و غصه‌ها را فراموش کنی وبر اعصابت مسلط باشی ويک داستان نيمه‌رمانتيک که حرف‌هايت را هم در بين جملاتش تنيده‌ای بنويسی و به هزار ضرب و زور يک هپي‌اند و پايان اميدوارانه برايش جور می‌کنی. ساعت 2 صبح داری خط آخر را تايپ می‌کنی که يک‌هو برق می‌رود. محکم می‌زنی بر فرق کله‌ات، چون اصلا يادت رفته دکمه‌ی ذخيره را فشار دهی. همه چيز پريده.يکی دوساعت عين عزادارها می‌نشينی.ساعت 5/6 برق می‌آيد. پس در محل‌شما يواشکی وقتی مردم خوابند برق را قطع می‌کنند. پس علت يخ کردن شب‌ها با وجود پوشيدن چند ژاکت و انداختن چند لحاف و پتو همين است؟ سعی می‌کنی دوسه ساعت بخوابی.صبح اول زنگ می‌زنی ماجرا را خبر می‌دهی که چه برسرداستان آمده.بعد بايد به بانک بروی و قسطی را پرداخت کنی که آخرين روز موعدش است. از فردا به آن جريمه تعلق می‌گيرد. و همينطور قبض برق و تلفنی که عقب افتاده‌اند و تازه يادت آمده. اما در بانک برق نيست و کامپيوترها کار نمی‌کنند. مردم همه در حال شايعه‌پراکنی و فحش و دشمنی با نظام اسلامی هستند و کارمندان بانک هم همدلی می‌کنند.در کوچه‌ی پربرفی دم‌جنبانکی را می‌بينی که خيس و خسته روی کپه‌ای از برف نشسته، يعنی در واقع ايستاده. دلت پر از محبت به او می‌شود و برای چند ثانيه دردسرهايت را فراموش می‌کنی.دوربينت را در می‌آوری عکسی از او بگيری. انگار جانی می‌گيرد و روی کپه‌ برفی ديگر می‌نشيند. خيلی يواش می‌روی روبه‌رويش و دوباره تا می‌خواهی دکمه را فشار دهی دوباره می‌رود جايی ديگر. و صدبار ديگر اين کار را تکرار می‌کند. بازی‌اش گرفته پدرسگ. دلت می‌خواهد دوبامبی بزنی بر ملاجش تا آرام بگيرد، ولی يادت می‌آيد که اولا تو طرفدارحقوق حيواناتی و دوما عکس يک دم‌جنبانک له‌شده چندان جذابيتی ندارد.متوجه می‌شوی مدتی‌‌است که پسری در چند متری‌ات نظاره‌گر سوتی‌هايت است و انگار داردفيلم کمدی می‌بيند،‌نيشش تا بناگوش باز است. کنف شده راه می‌افتی و می‌روی. در تاکسی هم همه‌ی حرف‌ها در مورد برف و تبعاتش و بی‌کفايتی دولت است. از سرما و مريضی‌ها. بی‌گازی و بی‌برقی. از اينکه امسال نه دهه‌ی فجر را توانستند درست و حسابی برگزار کنند و نه دهه‌ی محرم!می‌گويند هيچ‌سالی را ياد ندارند که مسجد‌ها و تکايای شهر اين همه خلوت باشند.می‌گويند در کرج دو تکيه‌ی بزرگ و اسم‌ورسم‌دار بعد از دوشب مراسم نيم‌بندَ تعطيل شده‌اند.می‌گويند تکايايی هم که گازی برای پختن نذری نداشته‌اند کسی نمی‌آيد چون بيشتر غرض نذری خوردن‌است و وقتی خبر از قيمه نباشد تکيه به چه دردی می‌خورد.و البته در مورد آتش‌سوزی مسجد ارک می‌گويند. از ۶۰ کشته و ۳۰۰ زخمی.اينکه در ايران هيچ استانداردی رعايت نمی‌شود. اينکه هنوز نمی‌دانند دربِ مکان‌های عمومی بايد رو به بيرون باز شود نه داخل، که در اثر ازدحام به جای اينکه باز شود، بسته‌تر شود. اينکه دليل آتش‌سوزی خانمی‌بوده که زير چادر پلاستيکی‌اش والور روشن کرده تا گرمش شود. ولی دولت دارد دنبال دست‌هايی از آستين استکبار جهانی بخصوص اسرائيل می‌گردد. اينکه لابد آخرش دکمه‌‌سر‌آستينی به شکل ستاره‌ی داوود در بقايای آتش‌سوزی پيدا می‌شود و همه چيز به خير و خوشی(!) تمام می‌شود. اينکه کشته شدگان احتمالا از صد نفر می‌گذرد. چون در ايران امکانات درست حسابی برای درمان سوختگی نيست و سوختگان بيش از 60٪ محکوم به مرگند. قول داده‌ای که يکی از كارمنداتو که در المپياد مقام آورده به مدرسه دهخدا برای امتحان المپياد ببری. در حياط پشت در سالن‌های امتحان بين اوليا بچه‌ها بحث است. مرد بد صدای زمختی با بلندگو داد می‌زند که اگر شما در حياط بايستيد امتحان بچه‌ها برگزار نمی‌شود. او می‌خواهد تجمع آنها را بر هم بزند. هر چه داد می‌زند کسی اهميت نمی‌دهد. فکری به خاطر مرد بدصدا می‌رسد. داد می‌زند اگر اينجا بايستيد قنديل‌های روی پشت‌بام جدا شده و روی سرتان می‌افتد. ناگهان جان‌دوستان٬ همه فرار می‌کنند. روبه‌روی مدرسه‌دهخدا بانک سپه مرکزی تازه تعطيل شده. مردی دارد خواهش می‌کند که از حسابش پول بردارد. پسرش را به بيمارستان برده . حالش خيلی بد است و تا پول نبرد بستری‌اش نمی‌کنند. از داخل علامت می‌دهند که برود کشکش را بسابد. مرد به جای التماس شروع به فحش دادن می‌کند و تهدید می‌کند اگر بلايی سر پسرش بيايد دنيا را روی سرشان خراب می‌کند. سر ِکار هم همه‌اش بحث‌ است و شايعاتی که به نظر درست می‌آيد... شب که می‌خواهی داستان را دوباره بنويسی،‌ بدون اينکه بخواهی در هر جمله‌اش تکه‌ای بار مسئولين حکومتی کرده‌ای .و بيشتر قهرمان‌های داستان معترض هستند.و هر کار می‌کنی نمی‌توانی اندش را هپی کنی.و هر کار می‌کنی نمی‌توانی مطلب درست حسابی برای وبلاگت بنويسی.و هر کار می‌کنی می‌فهمی نه بابا... تو اين‌کاره نيستی! همان خودمانی بنويسی بهتر است...و وقتی بر می‌گردی مطلبت را وجب می‌کنی می‌بينی فرق نمی‌کند٬ چه خوشحال باشی و چه ناراحت، در هر صورت فکت کار می‌کند...

كپي شده از وبلاگ قديمي (به كوري چشم..........)

دست و پايش را گم کرد
خودش را گم کرد
راهش را گم کرد
رفيقش را گم کرد
و آنچه را گم کرده بود،ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ .... هيچوقت پيدا نکرد ------------------------------------------------------------------------ حيف از صداقتی که بر باد رفت ------------------------------------------------------------------------ "من که يکبار به وصل تو رسيدم همه عمرکی توانم که شوم از تو به يکبار جدا؟" ------------------------------------------------------------------------ اگر چوب جادو داشتم
اگر می شد پرواز کنم
اگر "هری پاتر " بودم

۱۳۸۴ اردیبهشت ۳, شنبه

تنها نيستم

تنها نيستم . فقط کاری به کار دنيا ندارم .
می بينی ؟
. زندگی به زور شبيه قصه نمی شه
تنها نشسته ام و حواسم نيست که دنيا با من است
اين جا نمی شود به کسی نزديک شد .
آدم ها از دور دوست داشتنی ترند
-------------------------------------------------------- .