Mano Del

۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

!!آه
...............
مادرم
روزت مبارك

۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۷, شنبه

كلاغ عاشق

گوش كن
صدايي كه آغازگر يك روياست
ويران شدن ديوار انتظار من به تو خواهد گفت :بگذار برود
صدايي مي آيد، صدايي از دور، صدايي از پشت اين شيشه يخ زده، صداي دو كلاغ عاشق، فكر نميكنم كسي گفتگوي دو كلاغ عاشق را تا به حال شنيده باشد ولي علي كوچولوي قصه من شنيد با همين گوشهايش،‌با همه تنهايي كه توي اتاقش بود و سكوتي كه تمام فضاي كوچيك اتاقش رو پر كرده بود، نجواهاي عاشقانه اون دو تا كلاغ عاشق رو شنيد، علي كوچولوي قصه من وقتي رفت پشت پنجره يخ زده اتاقش، تازه متوجه شد كه صدا از آنجا مي آيد، تمام حواسش رو جمع كرد و براي اينكه سكوت اتاق رو هم شكسته باشه، پنجره رو باز كرد و با تمام وجودش سرما رو بلعيد و به نجواي عاشقانه اين دو كلاغ گوش داد
اگر در ميان شما عشق هست فريادش زنيد
وگر نيست، قاتلش را بيابيد و دارش زنيد
خانم كلاغه داشت مي گفت: " دلم يه كلبه ميخواد، كنار يه رود خونه توي يه جنگل، توي يه جنگل كه توش پر از درختهاي بلوط باشه، بعدش من و تو‌ با هم توي كلبه يه زندگي آروم و بي دردسر داشته باشيم و سالهاي سال در كنار اون درختهاي بلوط زندگي كنيم و وقتي بارون مياد بريم بيرون و پر از شادي بشيم و پر از خوشي و پر از عشق
صحبت از باران شد
بار ديگرذهن در كوچه لبهاي تو ولگرد و پريشان شد
صحبت از باران شد
بار ديگرياد آن پيوند ناب
روح من جاري ز آب
پرسه در انبوه خواب
از تو تصويري است در باران قاب
علي كوچولوي قصه من وقتي ديد اين دو تا كلاغ آنقدر قشنگ دارند با هم نجوا مي كنند و در گوش هم عشق را زمزمه ميكند برايشان دعا كرد كه روزي توي يه جنگل،‌ يه كلبه داشته باشند. حالا اگر روزي،‌ روزگاري توي يه جنگل انبوه يه كلبه ديديد بدونيد كه دعاي من برآورده شده...!گاهي به باران حسودي مي كنم كه بي پروا با آغوش گونه هايت عشقبازي مي كند
------------------------------------------------------------------------------------
شعرها براي علي توده فلاح مجموعه "تو براي چشمه دريايي
علي كوچولوي قصه من، بار ديگر عشق را با واژه ها به تصوير كشيد
خانه، درخت و هر چيزي كه مال ماست به مرور جزئي از ما مي شود. آدم نبايد هيچ وقت تسليم بشود و بگذارد يك كارمند دون پايه شهرداري برايش تعيين تكليف كند و هر كاشي اي را كه خواست سر در خانه ات بزند. من كاشي چهل را دوست دارم، نه حتي پلاك چهل را. چهل عدد مقدسي است، علامت ايمان داشتن به چيزي است. نمي دانم، شايد هم يك جور مبارزه طلبي است. ميخواهم نشان بدهم تنها كسي كه ازشان نمي ترسد و جلوشان ايستاده من ام. بايد آدم بالاخره يك جايي براي ايستادن داشته باشد. محمدرضا كاتب – چيزهايي هست كه مزه مي دهد.
قسم به خداي تو كه از همه آنها سخت مؤاخذه خواهيم كرد. (حجر 92)

۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

كپي از وبلاگ قديمي

ببار بارون
!ببار خيسم کن
بذار ديوار دلم نم بکشه که اين روزا از دلتنگيش ترک نخوره
خرد نشه ببار
بارون!ببار -------------------------------------------------------------------- سـنگ عزيزتر از جان
با سلام و تقديم احترامات فائقه ، جهت عرض تبريک سال نو و تقديم سنگريزه ها ،خدمت رسيديم ،تشريف نداشتيد
بعد از عيد مجددا خدمت می رسيم
باران و باد - به همراه خانواده -
اين همه ی متن پيغامی بود که امروز تا در رو باز کردم، افتاد توی خونه ------------------------------------------------------------------------ کلاغ چطوری روز ازل تا ابد می دونه که طوطی نيست !؟ ---------------------------------------------------------- بی بی !اين سربازان ،خاجند. آس پيک هم نشدند بيايند بالای ورقها بمانند لااقل!حکم از همان اول "دل" بود. ------------------------------------------------------------------------ چقدر سخت است که آرزو کنم : نبــــاشـــی!چقدر سخت است. ------------------------------------------------------------------------ غروب از صدای کلاغ ها پر می شود
کلاغها از تشعشع نارنجی غروب
جوری حس لازم و ملزومی دارند با هم
اما در نهايت ،نارنجی شرط لازم است برای غروب اما کلاغ نه
و دقيقا همين کلاغ را منزوی می کند و غروب را با شکوه. ----------------------------------------------------------------------- آدم بايد مثل ابراهيم باشه
آدم بايد بتونه عزيزترين کسش رو بکشه
شايد اينطوری دوباره اونو بدست بياره
"از گفتار فيلم هامون ------------------------------------------------------------------------ "کاشکی سر بشکند،پا بشکند ،دل نشـــکـنـد !"

فريدون مشيري

بهار كه ميشود, نم نم باران كه بر سر وروي شهر مي بارد, خيابانها كه از سر مسافرتها خلوت ميشود , ابري هوا كه به لطافت سبزه و گل پيوند ميخورد بهترين زمان براي شعر و شاعرانگي است و مگر ميشود به بهار رسيد و به شعر انديشيد و به فريدون مشيري , شاعر عاشق و سراينده عاشقانه ترين شعر معاصر فارسي فكر نكرد؟ بي تو مهتاب شبي باز از ان كوچه گذشتم همه تن چشم شدم , خيره بدنبال تو گشتم شوق ديداره تو لبريز شد از جام وجودم شدم آن عاشق ديوانه كه بودم در تهران بدنيا آمد.در 1305 , از 10 سالگي شعر خواند و از 12 سالگي شعر گفت.همه شعرهايش هم پر مخاطب بود.هميشه كتابهايش پر تيراژ بود.آن هم نه از آن پر تيراژهاي عامه پسند دور از مخاطب جدي. مشيري را بايد پر احساس ترين شاعر معاصر ايران در گفتن شعر عاشقانه -- در كنار فروغ و شايد هم پس از فروغ – دانست . او نقطه اوج شعر رومانتيك ايران بود و بهمين خاطر است كه در نوروز و در عيد و در بهار كه طبيعت جلوه اي از رمانتيسم را به رخ ميكشد , شعر مشيري زينت بخش كارتهاي تبريك و نامه ها و تقديم نامچه هاي كتابها ميشود. در شعر فريدون مشيري , نه درد انكار ميشود و نه رنج, ولي آنقدر اميد و آرزو به چشم ميخورد كه تعجب ميكنيم
با همين ديدگان اشك آلود از همين روزن گشوده به دود به پرستو, به گل , به سبزه درود البته يادمان باشد كه او از ابتدا اينگونه نبود.آرام آرام به اينجا رسيد . او در ابتدا زندگي را " دشمن ديرينه" ميخواند و عشق را هم سياهي ميداند , اما بعدها به اميد رسيد و به عشق . و به عشق هم كه برسي پشتش حسرت است . مگر ميشود عشق باشد و حسرت نباشد؟ مشيري چند سال است كه رفته و نيست. كي بود؟ 79 آبان 79 دوم آبان 79 نيمه شب دوم آبان 79
ولي مهم نيست. تاريخ مرگش هر وقت كه باشد, مهم نيست. نه تنها مرگ او, كه اصولامرگ هنرمند تاريخش مهم نيست. اينها چيزهايي است براي پر كردن صفحه هاي تقويم. اصل, هنر هنرمند است كه هميشه هست. اگر هنر زنده باشد, هنرمند هم زنده است و اگر هنر بميرد هنرمند هم مرده است حتي اگر زنده باشد و به چشممان ببينيم كه راه ميرود و غذا ميخورد و قدم ميزند و سخنراني ميكند و امضا ميدهد و ............. و اصل اين است كه هنر مشيري نمرده است . مشيري در توقفگاه شعر كهن ماند و جلوتر نرفت , ولي در همان نقطه , حركتي رو به بالا در پيش گرفت و در جايگاه خود ماندگار شد و در اوج ماند. خودش ميگفت: "هيچ وقت تعصبي درباره رباعي , شعر نو يا غزل نداشتم , اما شعر كهن كه گناهي ندارد. گاهي مي بينم يك شاعر اصرار دارد شعرش را در قالب رباعي – كه خيلي هم لطيف و زيباست – نگويد , چون رباعي كلاسيك است فكر ميكند حتما بايد آنرا بهم بزند و تكه پاره اش كند و بعد آنرا زير هم و عمودي بنويسد تا بشود شعر نو." حسرت نهفته در دل شاعر – و شاعرش – را وقتي ميگويد"دلم ميخواست يك بار دگر او را در كنار خويش ميديدم" يا در پايان شعر معروف "كوچه" كه ميگويد: "بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم" كجا سراغ داريد؟ راستي اين يكي را خوانده ايد؟ بر شانه هاي تو مي شد اگر سري بگذارم